۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

شب چه می گذرد

شهید گمنام
دومین بخش شب چه می گذرد  


نوشته: بدر بن مغیره 
نزده سال از عمرم نمی گذرد ولی از آنگه که دست راست و چپم را شناختم غم و اندوه من آغاز یافت، وقتی از پاکستان داخل کشور آمدیم  چهار سال داشتم یادم می آید؛ بیست روز از آمدن ما نگذشته بود که لشکر طالبان بر درو دیوار کابل رسیده بودند صدای مرمی و راکت فضا را گرفته بود. آنشب برادر و خواهر، پدر و مادر همه ی  ما در اطاقک کوچک خانه گرد آمده بودیم، از ترس و وحشت چشمانم را بسته و با دو دستم گوشهایم را محکم گرفته بودم.

نمی دانستم چرا چنین وضعیتی است؟
سال 75 بود و با دنیای آمال وارد کشور شدیم، به این فکر که مردم میتواند در آرامی زندگی نمایند به کشور برگشتیم اما چند شبی نگذشته بود که آتش جنگ میان گروه های مختلف باردگر درّ گرفت. برای ترقی و پیشرفت کشور خیلی آرزوها داشتیم، میخواستیم فرد، فرد این کشور در اعمار کشور سهیم شوند، دوست داشتیم کشورمان در سطح کشورهای مترقی جهان قرار گیرد..... ولی نه؛ چنین نشد.
نمی دانم کدامین جرم است که هر روز و شب این ملت غم است و رنج و درد...!
در بخش بعدی ( شب چه می گذرد )  میخواهم خوانندگان عزیز را از داستان چگونگی شهادت جوان بیست و شش ساله که هنوز سه سال از عروسی اش نگذشته بود؛ مطلع سازم. امیدوارم که داستان را به دقت مطالعه نموده نظرات شانرا در مورد با ما شریک سازند و نیز این موضوع را با دوستان خود شریک سازند.
داستان را از عزام (میت) آغاز کرده و با سخنان یکتن از اقاربش چگونگی شهادتش و وقایع پس از آن را نقل میکنم:

دهکده ی که ما زندگی می کنیم در میانه دو شهر قرار دارد. منطقه سرسبز و زیباست، چهار طرف دهکده زمین های زراعتی است، اکثراً درین زمین ها گندم کشت می شود. در اوایل حاصلات خیلی خوبی داشت ولی پس از جنگها تا به امروز بطور ناگهانی حاصلات کم شده، آب دریای که از بالا در دهکده می آید؛ مثل سابق نمانده، اقتصاد اهالی دهکده نیز کم شده. 
از کودکی هر روز صبح که بیدار می شدم همراه با پدرم بالای زمین می رفتیم به اندازه توانم کمکش می کردم. نان صبح و چاشت را از خانه می آوردم و یکجا در زمین های زراعتی میل می کردیم. از زندگی قانع بودم چون همه چیز به خوبی می گذشت، اقتصاد ما خوب بود، به کسی محتاج نبودیم، با آنکه حکومت کمونیستی در هرگوشه ی از کشور دست به جنایات نابخشودنی میزد ولی نسبت کوچکی دهکده و کناره بودنش از شهر تا مدتی از ظلم و جنایت آنان به دور ماند.
شب چه می گذرد
ده سال از عمرم گذشته بود و من این مدت هر صبح به نماز صبح بیدار شده مسجد می رفتم پس از نماز نزد امام مسجد قرآن تلاوت می کردم. در یکی از روزها ده، دوازده تن از جوانان نا آشنا داخل مسجد شده؛ در صف اول نماز نشستند، از سر و صورت شان معلوم می شد که حتماً کسانی با دانش و علم اند. وقتی نماز خاتمه یافت یکی شان سخنی در رابطه به اسلام و مسؤلیت های امت اسلامی طی عصر حاضر اشاره نمود. خیلی شیرین صحبت می کرد با آنکه مفهوم سخنانش را درست نمی دانستم ولی تحت تأثیر شیوه ی بیان و اخلاقش رفته بودم. حرف هایش که به پایان رسید از سوی نمازگزاران خیلی تشویق شد. همینکه نزد امام مسجد درس قرآن می گرفتم پرسان کردم: مولوی صاحب! این جوان کی بودند؛ خیلی خوب و شیرین صحبت کرد؟
امام مسجد گفت: بچیم، اینها دعوتگران، مجاهدین و بزرگان آینده این کشور اند.
آنروز تماماً با خود فکر کردم روزی من جای آنان باشم، همچون آنها در راه حق گام بردارم. 
ساعت دوازده ظهر بود و من با غذای چاشت سوی زمین که پدرم آنجا کشت می کرد روان بودم، فاصله خانه ما تا زمین زراعتی بیست دقیقه است وقتی رسیدم خیلی خسته شده بودم، غذا را به پدرم داده روی بوریای که فرش بود نشستم. لحظاتی بعد پدرم آمد و ما به خوردن طعام آغاز کردیم. در جریان صرف طعام از جوانان دعوتگر به پدرم یادآور شدم و آرزوی خود را بیان نمودم. پدرم سویم نگریسته با مهربانی بر سرم دست کشید و گفت: تصمیمی که من برای آینده تو گرفته ام نیز همین است ولی این کار وقتی تحقق خواهد یافت که امنیت بهتر شده به شهر برویم. آنجا حتماً به مکتب شاملت می کنم و تو را نزد علمای دین میگذارم تا دروس دینی را از ایشان آموخته شخصیت بزرگ اسلامی این کشور شوی.
سالها گذشت و من منتظر روزی بودم که به شهر رویم و درسهایم را آغاز نمایم اما تحولاتی که روزانه در کشور صورت می گرفت از یکسو و وضعیت نابسامان شهر از سوی دگر سبب گشت تصمیم برین شود در دهکده بمانیم و از شهر بگذریم.
عمرم چون باد گذشت؛ زمانی رسید که نه حکومت کمونیستی ماند، نه ازمجاهدین و نه از طالبان.......
حالت و وضعیت خیلی تغییر کرد، نه آن آرامش ماند و نه آن وضعیت اقتصادی مناسب. روز تا روز فقر بر دهکده ی ما سایه می افگند، از هرخانه یک یا دو جوان جهت کار کردن به ایران می رفتند. مدتی نگذشت که نسبت بیکاری زیاد در کشور مجبور شدم به ایران سفر کنم.

سال 84 بود که ایران رفتم 3 سال ماندم، در شرایط خیلی بدی آنجا بودیم، اجازه نداشتیم آزادنه گشت و گذار کنیم، اگر عساکر دولتی از موجودیت ما آگاه می شد چنان مورد ضرب و شتم شان قرار می گرفتیم که باید چندین روز در بستر سپری میکردیم. پس از گذشت سه سال به وطن برگشتم، با پول که باخود آورده بودم ازدواج نمودم. زندگی ام نسبت به  ده سال گذشته دوباره در بهبود بود. 
دو سال از ازدواج ام گذشت و من صاحب دو پسرک نازنین شدم، دوست شان داشتم، نمود خانه ام بودند. خدا را با اعطای نعماتش سپاس می گفتم.
عزام جوانی آرام، بی غرض و عاجز بود.  (#) 
ناوقت شب بود و در خانه منتظرش بودیم، او نامد. از خانه خارج شدم و طرف زمین پدرش رفتم ناگهان از دور صدای به گوشم رسید: احمد! همانجا بمان؛ مه آمدم.
با مجردی که رسید زود خانه برگشتیم.
چندوقتی است که نسبت ناامنی در دهکده، گشت و گذار شبانه خطر تلقی می شد؛ اگر شب مخالف دولت کسی را بیند به اسم طرفدار دولت به قتل می رساند و اگر عساکر دولت می دید به نام طالب می کشت.
همراه با عزام در رابطه به محصولات زمین صحبت کردیم، خرسند بود و از محصولات سال جدید قانع بود. آنشب تا دیر بیدار ماندیم، از گذشته گفتیم، شب خیلی بیادماندنی بود.

 فردایش صبح وقت خانه را به قصد زمین زراعتی ترک کرده بود  نزدیک ظهر که شد غذا را گرفته طرف زمین روان شدم تا چاشت را باهم باشیم. خیلی خسته شده بود از سرو رویش عرق جاری بود نفسش سوخته بود. دو سه ساعت را کنارش ماندم و خانه برگشتم.
نزدیک عصر خانه آمد خیلی خرسند بود با لحن خندان به من گفت: احمد یک چاینک چای همراه با دو گیلاس برایم بیار من در دوکان آغا صاحب نشسته ام. چاینک چای و گیلاس ها را گرفته نزدش بردم،  چاینک و گیلاس ها را گرفت و گفت: احمد نمیدانم چرا مبایلم خراب شده که صفحه مبایلم سرخ می شود، همین لحظات چند بار چنین شد. خانه برگشتم تا برای نماز شام وضوء بگیرم، او همراه با آغا صاحب (دوستش) حرف میزد و می خندید.
حین وضوء کردن بودم که صدای مهیبی دهکده را لرزاند، شیشه های خانه ما شکست، زود وضوء را اتمام نموده از خانه خارج شدم. دیدم دکانک به مخروبه مبدل شده؛ باورم نشد. لرزیده لرزیده جلو رفتم، دوجسد افتاده را یافتم، سیل خون از هردویش جریان داشت. دست و پاچه شده بودم، نمیدانستم چه کنم؟ اشکها باران گونه از دیدگانم جاری بود.
با خود گفتم: آیا این جسد عزام و دوستش است؟ - نه، نه همین چند لحظه قبل من نزدشان بودم............ ولی ای کاش..... ای کاش حدسم حقیقت می داشت....... ای کاش من جای آن دو جوان بودم..............!
ندانستم جریان از چه قرار است؟
آنها که هیچ جرمی نداشتند، نه در دولت وظیفه داشتند و نه در صفوف طالبان بوند؛ گیچ شده بودم. مدتی نگذشت که انبوهی از مردم دورم جمع شده و در انتقال اجساد تا خانه کمک کردند، فریاد و ناله در خانه به پا شد.....
 
  یکی از همسایه ها گفت: در بام بودم که دیدم دو طیاره چند بار بالای دوکان دور زدند، عزام و دوستش غرق صحبت و خنده بودند که ناگهان قیامتی به پا شد، به زمین خوردم و چند دقیقه از هوش رفتم. دانستم کار، کار طیاره های بدون سرنشین امریکاست ولی پس چرا چنین جوانانی را هدف گرفتند؟؟؟
لحظاتی نگذشته بود که چند نفر بیگانه ـ بعدها دانستم که از جیره خواران امریکا اند ـ تقاضای عکس گرفتن از اجساد را کردند؛ خیلی ناراحت شدم، ما در چه حالتی قرار داشتیم و آنها میخواستند چه کاری کنند. به مشکل منصرف شان کرده و به شدت داخل برگشتم و گفتمباید هرچه زودتر مراسم تدفین را شروع کنیم و طی نیم ساعت اجساد دفن گردد.
عزام را شباشب دفن کردیم و از حسرت زیاد خیلی خسته شده بودم.
 نمی دانم چطور شد که رادیو را گرفتم تا اخبار را بشنوم، حال که یادم می آید تعجب می کنم چطور به رادیو گوش دادم...... لیکن هرچه بود سبب گشت حقیقت این دولت و رسانه ها را بدانم....... با مجرد روشن کردن رادیو و شنیدن این خبر مو در بدنم سیخ شد: "امروز ساعت 6 شام لحظاتی قبل از ادای نماز؛ دو تن از تروریستان در  دهکده دکان آدم خان ولایت کندز که در یک دکان مصروف جابجا سازی مواد انفجاری بودند با انفجار مواد خود شان کشته شدند". چنان آشفته و عصبانی شده بودم، همینکه عزیزترین خویشاوندم را ازدست داده بودم و کسی نبود دلداری ام دهد؛ غم بزرگی بود ولی با شنیدن این خبر وضعم خیلی بدتر شد. صدای نطاق رادیو چند بار در فضا طنین انداخت: امروز شش شام....... تروریستان ......... با انفجار مواد انفجاری خود شان کشته شدند........ .
آه....... آه...... آه......
این داستان در حقیقت یک نمونه از فرجام مظلومانه ی هزاران، هزران جوانان گمنام این سرزمین است که بی هیچ جرمی به قتل می رسند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#: ادامه داستان را یکتن از اقارب عزام به ما نقل می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...