۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

از خاطرات من "4"


مضمون پتالوژی داشتیم, برخلاف روزهای قبل وقت تر؛ ساعت ده و سی درس ما تمام شد.
ازینکه وقت زیاد داشتم و می توانستم درس بخوانم خوش بودم, به سرعت از دانشگاه برآمده و طرف خوابگاه آمدم.

کتاب و سجاده را گرفته و به مسجد کلان, مسجد بزرگ و عیدگاه کوهستان رفتم. صحن مسجد بزرگ و از بازار گوشه تر است, به همین دلیل برای درس خواندن مکان مناسبی است.
داخل مسجد در گوشه ی نشسته, مصروف درسم شدم, سه جوان, فکر کنم هر کدام آن هفده یا شانزده سال داشتند؛ نیز آنجا دور تر از من بودند. باهم حرف می زدند و بلند می خندیدند.
فکر کنم یک ساعت گذشته بود, بخاطر بوی بد چرس تمرکزم به هم خورد و مجبور شدم ببینم که چه کسی دود می کند که اینقدر بوی گند آن تیز به مشامم می رسد.
وقتی این طرف و آنطرف می دیدم, ناگاه متوجه شدم همان سه جوان هفده یا شانزده سال سخت مشغول هستند و پس از هر دود, آنرا به دیگری می دهد تا او هم یکبار کَش کند.
شوکه خوردم, باورم نمی شد.
چگونه جوانی به این سن کم چنین کاری را بکند؟
ولی؛ ناممکن هم نیست, چون اینجا افغانستان است.....!
سرزمینیکه مردمش را, سلاح ها, بمباردمان ها و ظلم دشمنان بشریت؛ عصبی ساخته و اعتیاد را یگانه راه نجات از بدبختی و نابسامانیها می دانند, حتی که جوانانی به این سن به آن پناه می برند.
پس نباید تعجب می نمودم.
به هرحال نتوانستم به درسم ادامه دهم, پس از چند لحظه تأمل از جا بلند شده و بسوی شان رفتم, با دیدن من که نزدیک شان شدم؛ کمی تکان خوردند ولی روی خود نیاورده و همچنان دود می کردند.
با گفتن این: برادران اجازه هست کمی صحبت کنیم؛ کنار شان زانو زده نشستم.
خدا را شکر, به خوبی استقبالم نمودند, اما نمی دانستم چگونه سر صحبت را آغاز نمایم, چون من هم به آن سِنی نیستم هرکجا و به هرکسی نصیحت نمایم ولی هرگونه ی که می شد, گفتم:
می دانید؟ آنهایکه امروز در جهان در بلندترین کرسیها نشسته اند و بهترین زندگی را دارند, چه کسانی هستند؟ کسانی هستند که روزگاری در نوجوانی خود تلاش کردند, درس خواندند و دست به اعمالی نمی زدند که نیرو و توان آنها را ازبین می برد.
حالا من و شما هم در بهترین دوره ی از عمر خود قرار داریم, باید از نیرو و قوت در راه بدست آوردن چنان روزی استفاده نماییم.
حیف عمر تان نشده است که آنرا در چنین چیزی ازدست می دهید, لطفا دست بردارید, چند حرفی دیگر نیز گفتم.
خوشبختانه به کمک پروردگار موفق شدم, مانع شان گردم و وعده کردند دیگر چنین کاری را نکنند.
لازم بود اینگونه حرف می زدم, باید آنها را به داشتن آینده زیبا و درخشان و راحت نوید می دادم, ورنه ناممکن بود سخنانم را گوش دهم.
بعضاً سخت متأثر می شوم, با دیدن آن سه جوان در حال چرس کشیدن سخت متأثر شدم, چنانکه تا مانع شان نگشتم, نتوانستم به درس خود ادامه دهم.
وقتی آن سه جوان را در چنین حالتی دیدم, بیاد محمد بن قاسم رحمه الله فاتح سند افتادم, جوانی هفده ساله, او در هفده سالگی هزاران تن از مردم خود را فرماندهی می نمود و برای نجات مسلمانان کیلومترها راه دور رفت و تا آنکه موفق نشد, دست از تلاش برنداشت ولی؛ حالا  جوان هفده سال ما اینگونه شده است.
پروردگار بالای ما رحم نماید و ازین بدبختی ها نجات مان ده.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...