۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

از خاطرات من "7"



جواب داد: بلی سلام علیکم
گفتم: جناب ... صاحب هستین؟
بلی, بفرمایید
عبدالباسط امل هستم, .... من را نزد شما روان کده, ان شاءالله وقت دارین باهم ببینیم؟

بلی چرا نه. دفتر بیایین
درست اس, مه تا بیست دقیقه می رسم.
همراه با انجنیر صاحب عبدالمعروف, از دانشگاه به قصد دیدن .... برآمدیم.
بار اول بود به دفترش می رفتم, آنهم که کارَم بند بود, نمی دانستم چگونه برخورد خواهد کرد؟ ولی به هرحال, حالا دیگر زنگ زده بودم, هرچه میشد باید می رفتم.
ده دقیقه نگذشت که مقابل تعمیر رسیدیم, پس از تلاشی محافظ داخل تعمیر شدیم.
پشت یکی از دروازه ها نوشته بود: مقام..... 
همینکه دستگیر دروازه را چرخانده داخل شدم, هفت یا هشت تن دیگر نیز حضور داشتند, معلوم بود مصروف است ولی با مجرد دیدن بنده با اشارت دست داخل دعوت مان کرد.
جلو رفته برایش دست دادیم. 
پذیرایی خوبی از ما نموده گفت: همینجا بنشینید, حرفهای ایشان تمام می شود.
با گذشت چند دقیقه دانستم آن افراد بخاطر حل منازعه خود نزدش آمده بودند, که از قضا جانب مقابل هم حضور دارد.
حرفها تند و تندتر می شد.
شش نفر دیگر آن مرد پکول به سَر را متهم نموده, می خواستند از سِمتَش که مدیر مکتب بود؛ برطرف شود و دلیل هم می آوردند که متعلمین او را نمی خواهند.
اما؛ مرد پکول به سَر, حرفهای آنان را رد نموده گفت: بیبین! خوجه صاحب!
شاگردا هرگز نگفته اند مرا نمی خواهند ولی خودت آنها را یاد داده تحریک ساختی تا از صنف ها خارج شون.  
ولی به هرحال من تا دوماه دیگر اینجا هستم و بعدش خودم می روم, فقط همینقدر صبر کن.
گویا خوجه را دشنام داده باشی, سخت آشفته شد, و با صدای بلند مرد پکول به سَر را خاموش ساخته گفت: مه هرگز کسی ره تحریک نکدیم, اما مه نماینده مردم هستم, اگر تحریک هم کده باشم, از کسی نمی ترسم ولی تو دیگر در آن مکتب نیایی که مسؤول نتیجه کار خودت می باشی.
مرد بیچاره ترسید, چهره اش نمایانگر ترس بود. چیزی نگفت.
من از اصل قضیه ی شان آگاه نبود ولی؛ هرچه بود ظاهراً همین مرد پکول به سَر حق به جانب معلوم می شد, اما آنچه قابل تأمل است این که:
سخت خطا می کنیم که هنوز هم حرف از زور و قدرت می گوییم, آنهم بالای یک فرد عاجز و خدمتگذار.
من سخت آرزوی آن روزی را دارم که دیگر حرف از زور و زر و قدرت نگوییم و از دَر منطق صحبت کنیم.
مگر چنین روزی خواهد آمد؟
من برای آمدن همچنین روزی لحظه شماری می کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...