۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

از فیسبوک من


تازه به سرای شمالی رسیده بودم، باید خانه می آمدم.
راننده ی که از عقب آمد صدا کرد: کوته سنگی کوته سنگی.
به آن موتر نشستم.
درآن حالکه در موتر نشسته بودم؛ متوجه کودکان خوردسالی شدم که لب و روی شان ترکیده بود. آنها با صدای نازک خود بلند صدا زده و سواری جمع می کردند.
این چند کودک از ده سال سن کمتر داشتند. حین صدا زدن وقتی به چهره ی شان نگاه می کردم، در چشم ها و چهره ی آنها یک درد بزرگ را خواندم.
فقر و غریبی، دوری از زندگی آرام و مرفه، محرومیت از مهر و محبت همنوعان.
با دیدن این کودکان با خود گفتم:
در سرزمینکه ما زندگی می کنیم، کودکانش از ابتدا زندگی خود را با مشقت و سختیها آغاز می کنند.
دل آدم سخت می رنجد و می سوزد وقتی می بینیم هموطن ما، کوچکترین فرد، آنهایکه سخت نیازمند زندگی راحت تر نسبت به دیگر قشر جامعه اند؛ صبحها خانه را بخاطر پیدا کردن لقمه نانی ترک می کنند و تا شام ناوقت به مانند مرد بزرگسالی کار می کنند.
الله به حال مردم بیچاره ما رحم نماید.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...