۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

امان از ترس!

نوشته: عبدالباسط امل 
دیرتر رسیدم، به مشکل در صف آخر جا پیدا کرده نشستم. امام مسجد درمیانهٔ سخنانش حملات انتحاری و اعمال طالب و داعش را خلاف شرع و انسانیت خواند.متوجه حرفهای مولوی صاحب بودم که مردی آمده با پُر رویی کنارم نشست.خیلی نارام بود، دست زیر پیراهن برده و گویا چیزی را می بندد، با چند تکان خوردن جایَش آزادتر شد.سخنان مولوی صاحب تمام شد و همه جهت ادای ٤ رکعت سنتِ قبل از خطبه ايستادند. من هم از جا بلند شده شروع کردم به نماز، اما این مردِ کنارم؛ نشسته به نماز شروع کرد. همینکه به رکوع خَم شدم متوجه شدم چیزی شبيه سیم برق از زیر لباسش بیرون برآمده، سخت وارخطا شدم، ایستاد شده و نمازم را قطع کردم. خیلی ترسيدم حملهٔ انتحاری ننگرهار یادم آمد و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. اینطرف و آنطرف را که متوجه شدم همه مصروف نماز بودند، هیچکس نمیدانست دَرون مسجد چه کسی آمده. خواستم از مسجد فرار کرده و خود را نجات بدهم ولی؛ با خود گفتم:باید کاری کنم تا جلو انتحارش را گرفته باشم و مردم نیز نجات بیابند. با آنکه دست و پایم سخت می لرزید تصمیم گرفتم به این مرد حمله کرده دستانش را محکم بگیرم و صدا زنم:های مردم.... انتحاری.... انتحاری. قلبم به شدت می تپید و از عقبش دستانم را آهسته نزدیکش ساخته که ناگهان متوجه اش شدم؛ نه او انتحاری نیست، آنچه که زیر لباسش است سیمِ برق نه پایپ ادرار (یورین بگ) است، او مریض بوده و من از عجله اشتباه کرده ام.نفسِ عمیق گرفتم و خدا را شکر گفتم. پس از حمله انتحاری که در یکی از مساجد ننگرهار صورت گرفته بود؛ با ترس به مسجد رفت و آمد می کنم، چون مطمئنم دشمنان اسلام و انسانیت هرجا بادارشان امر کند حاضر میشوند خود را منفجر بسازند و پس ازین هیچ جا برای هیچ افغان امن نیست. با مجرد تمام شدن فرض جمعه مسجد را ترک کرده خانه آمدم.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...