۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

سفر بی بازگشت

نوشته: عبدالباسط امل
عیسی که جوان 19 ساله بود، او رکشی رانی می کرد. 
چند گاهی بود که با رانندگی رکشی پولی می یافت تا زندگی روزمره ی شان را پیش برد.

 ولی؛ ناامنی کندز و اوضاع بد آنجا سبب کسر اکثر کارهای شهریان کندز گردید بطوریکه خیلی ها مهاجر به ولایات مجاور گردیدند و عده ی نیز که شغل شان را هرچند کوچک بود از دست دادند در صدد جستجوی کار  تازه ی برآمدند. 
درین جمع عیسی و برادر کوچکترش نیز بودند، عیسی تصمیم گرفت تا به صف اردوی ملی بپیوندد و برادرش کوچک خود را به ایران بفرستد چون او می دانست پیوستن به اردو بدون خطر نیست.
 او که تازه پشت لب سیاه کرده بود دوری از پدر و مادر، خواهر و برادر و قریه پدری برایش سخت تمام می شد ولی از این اقدام خوشحال بود چون توانست شغل ثابتی برای خود بیابد و ضمناً در حفاظت از سرزمین و حفظ جان هموطنانش سهیم گردد.
 چند ماهی از پیوستن عیسی به اردوی ملی سپری شده بود، و او با گذشت هر روز لحظه شماری می کرد تا چه وقتی زمان مرخصی اش فرا رسد و به خانه برود؛ چون سخت دق و دلتنگ همه در قریه شده بود.
ماه هفتم از پیوستن او در اردو می گذشت و او کم کم به رفتن خانه آمادگی می گرفت و با گذشت هر روز خورسندتر می شد که یک روز نزدیکتر شده و او می رود تا مادر، پدر، خواهر و برادرش را ببیند. 
هر صبح او با سه سرباز دیگر که قبلتر از او به اردو پیوسته بودند؛ به مناطق دورتر برای گزمه می رفتند. 
آنشب شب شنبه بود و از خستگی زیاد در اطاق دراز کشیده بود، چند لحظه نمی گذشت که چشمانش را بسته بود تا استراحت کند؛ که مبایلش به صدا در آمد، مادرش تماس گرفته بود: با هم سلام علیک کرده، پدرش از وضعیت هلمند و قرارگاهی که هستند پرسید عیسی به مادرش اطمینان داده گفت تا هفته بعد که ده روز به عید قربان خواهد ماند؛ به خانه می آید، مادرش از شنیدن این خبر خورسند شد و آندو پس از چند کلام دیگر خداحافظی کردند.
صبح آنروز او در همراهی دو سرباز دیگر سوار رنجر اردوی ملی شده و قرار بود اینبار کمی جلوتر نسبت به قبل روند که بعد از ظهر به تعقیب شان قومندان قطعه شان برای دیداری با مقامات و متنفذین محلی می رفتند. 
تازه از ساحه بازرسی شده گذشته بودند و به قریه مطلوب می رسیدند که صدای مهیبی موتر را لراند، در اثر ماین جاسازی شده شیشه های موتر شکسته و آه و فغان فضای رنجر را گرفت.
عیسی و همراهانش سخت زخمی شدند، هیچ یک توان خارج شدن از موتر را نداشتند. کمی بعدتر جمعی از مردم به تماشای حادثه گرد موتر حلقه زده و سربازان را از موتر خارج ساختند.
وقتی مسؤولین قطعه نظامی از حادثه اطلاع یافتند فوراً اجساد نیمه جان را به شفاخانه منتقل ساختند ولی هر سه سرباز که آخرین نفس های خود را می کشیدند در نیمه راه جان دادند و از دنیا رفتند.
خبر کشته شدن عیسی خیلی زود به پدرش رسید، او از کندز به کابل آمد تا جسد پسر نوجوان خود را تسلیم شود، پدر و اقارب نزدیک عیسی سه روز در کابل منتظر رسیدن اجساد از هلمند ماندند، پس از سه روز جسد را با اشک و آه تسلیم شده و به طرف کندز حرکت کردند.
دو ماه از حادثه کشته شدن عیسی گذشت و پدرش باردگر به کابل آمد تا وسایل پسرش را که به مرکز آورده بودند از جمله کارت بانکی اش را تسلیم شود.
وقتی حساب بانکی فرزندش را باز می کند می بیند که سی هزار افغانی در حساب عیسی وجود دارد و پول را می گیرد و می رود.
این وضعیت عادی اکثریت نظامیان خصوصا سربازان تازه پیوسته به اردو در گوشه گوشه ی کشور است، همه روزه به ده ها فرزند این سرزمین مظلومانه کشته می شوند.
هر فرد این کشور برای پیدا کردن یک لقمه نان خطرناکترین شغل را می پذیرد؛ هرچند از آینده و نتیجه آن باخبر است ولی چاره ی ندارد همه که دسترسی به زندگی مرفه را ندارند.
مگر تا چه زمانی ملت افغان کشته شوند؟

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...