در خانه ی ما کودکی از اهالی جنت زندگی می کند. دوستم شروع به صحبت کرد در حالی که اشک های اندوه بارش قلبم را می سوزاند.
گفت: سخنان داکتر اطفال را باور نمی کردم آخر او می گفت دخترک زیبایم دچار عقب ماندگی ذهنی است, با عصبانیت سخنانش را رد کردم, گفتم شما درست نمی گویید اشتباه می کنید, و بعد تصمیم گرفتم دخترم را نزد مشهور ترین پزشکان جهانی ببرم آنجا بود که خبر ناگوار همچون صاعقه بر قلبم فرود آمد, -دخترک از لحاظ جسمی دچار نوعی فلج است و از لحاظ عقلی عقب ماندگی ذهنی دارد-. به شدت نا امید و افسرده شده بودم, شب های بسیار سختی را گذراندم که تا صبح به حال این دختر فکر می کردم گویا دنیا غیر از دنیایی بود که من می شناختم؛ احساس گناه مرا در برگرفته بود و به شدت آزارم می داد؛ زیرا هنگامی که خبر حامه گی ام را شنیدم بسیار خشمگین و ناراحت شدم و به سختی گریستم, احساس می کردم آن چه به من رسیده عقوبتی به خاطر آن عملم بوده است.
بعد از چندی کوشیدم تا غم و اندوه را به جانبی گذارم و تلاش نمایم بعضی مهارت های که می تواند در زندگی دخترم مفید باشد را برایش بیاموزم, اما حقیقت تلخ این بود که دخترم به یکی از شدیدترین انواع عقب ماندگی بود به همین دلیل این تمرینات ابداً برایش سودمند واقع نمی شد.
بعد از چندی کوشیدم تا غم و اندوه را به جانبی گذارم و تلاش نمایم بعضی مهارت های که می تواند در زندگی دخترم مفید باشد را برایش بیاموزم, اما حقیقت تلخ این بود که دخترم به یکی از شدیدترین انواع عقب ماندگی بود به همین دلیل این تمرینات ابداً برایش سودمند واقع نمی شد.
کم کم ناامیدی به قلبم سرازیر شد, به گونه ی که ناراحتی سراسر وجودم را دربر گرفته بود و من نمی توانستم به خانه و فرزندانم و حتی خودم رسیدگی کنم, تسلیم اندو شده بودم و احساسات منفی مرا درهم می کوبید از چیزهای غریبی می ترسیدم و کسالت و بی حالی مرا از زندگی بیزار کرده بود و به انزوا و وسوسه ها گرفتار شده بودم؛ احساسات عجیب درد آوری بود, افکار منفی, تشویش, بی حالی, بی توجهی به خانه و فرزندانم .... مرا نظر کرده اند, بله! باید نسبت به من حسادت می کردند, با این همه نعمتی که پروردگار به من داده بود باید شیخی را پیدا کنم که برمن بخواند؛ بله! بله! باید به زودی شیخی را بیابم که من را از این مصیبت خلاص کند, اما چرا نزد فلانی که زنی دعوتگر است نروم؟!
همه ی دوستان از او به نیکی یاد می کنند. چنین کردم و نزد وی رفتم اما با قضیه ی جالبی رو به رو شدم, خواهر دعوتگر بعد از این که برمن خواند, گفت: خواهرم آن طور که فکر می کنی مورد حسودی قرار نگرفته ای بلکه همه آنچه می گویی جز ضعف ایمان به خدا چیز دیگری نیست. گفتم: اما من مسلمانم و نماز می خوانم. گفت: آنچه از آن شکایت داری از علامت های دوری از خدا و ضعف ایمان است؛ اگر می خواهی از این حالت خلاص شوی به سوی خدا برگرد و صادقانه توبه کن و قلبت را با محبت و تجرد برای الله عزوجل پر ساز. می دانی منظورم از تجرد چیست؟ یعنی با خدا صادق باش و به بهترین شکل او را عبادت کن, به او مراجعه کن و با خشوع نماز بخوان, در شب به نماز برخیز, برای الله عزوجل روزه بگیر, به دنبال علم نافع برو, و به آنچه خداوند برایت قسمت کرده راضی باش و صبر کن. آه, راست گفتی ای دعوتگر مخلص باید به قضا و قدر راضی باشم و بر آن صبر نمایم.
همه ی دوستان از او به نیکی یاد می کنند. چنین کردم و نزد وی رفتم اما با قضیه ی جالبی رو به رو شدم, خواهر دعوتگر بعد از این که برمن خواند, گفت: خواهرم آن طور که فکر می کنی مورد حسودی قرار نگرفته ای بلکه همه آنچه می گویی جز ضعف ایمان به خدا چیز دیگری نیست. گفتم: اما من مسلمانم و نماز می خوانم. گفت: آنچه از آن شکایت داری از علامت های دوری از خدا و ضعف ایمان است؛ اگر می خواهی از این حالت خلاص شوی به سوی خدا برگرد و صادقانه توبه کن و قلبت را با محبت و تجرد برای الله عزوجل پر ساز. می دانی منظورم از تجرد چیست؟ یعنی با خدا صادق باش و به بهترین شکل او را عبادت کن, به او مراجعه کن و با خشوع نماز بخوان, در شب به نماز برخیز, برای الله عزوجل روزه بگیر, به دنبال علم نافع برو, و به آنچه خداوند برایت قسمت کرده راضی باش و صبر کن. آه, راست گفتی ای دعوتگر مخلص باید به قضا و قدر راضی باشم و بر آن صبر نمایم.
همچون زنی توبه کار و عبادت پیشه, شروع به حرکت در راه خدا کردم؛ قرآن انیس مصیبتم شد, و ذکر توشه ی تنهایی ام و شکوه به درگاه الله عزت و لذتم!
چند روزی بیشتر نگذشته بود که در قلبم تاریکی اندوه جایش را به پرتوهای روشنی بخش ایمان داد؛ و چقدر لذت بخش بود این احساسی که هرگز قبلاً درکش نکرده بودم؛ طعم زندگی برایم تغییر کرده بود؛ بله! چون این بار به چشم ایمان به زندگی می نگریستم و این بود که تقرب به الله جل جلا له آن را با شیرینی لذت بخشی برایم آراسته بود؛ کم کم احساس خشم و غضب جایش را به رضا به تقدیر الهی می داد.
چند روزی بیشتر نگذشته بود که در قلبم تاریکی اندوه جایش را به پرتوهای روشنی بخش ایمان داد؛ و چقدر لذت بخش بود این احساسی که هرگز قبلاً درکش نکرده بودم؛ طعم زندگی برایم تغییر کرده بود؛ بله! چون این بار به چشم ایمان به زندگی می نگریستم و این بود که تقرب به الله جل جلا له آن را با شیرینی لذت بخشی برایم آراسته بود؛ کم کم احساس خشم و غضب جایش را به رضا به تقدیر الهی می داد.
مطمئنم شده بودم که مصیبی که به من رسیده برای این نبوده که مرا به خطا کشاند و ایمان آوردم به حدیث پیامبر صلی الله علیه وسلم که می فرمایند:
حلوة الدنیا مرة و مرة الدنیا حلوة الآخرة
یعنی شیرینی دنیا تلخی آخرت است, و تلخی دنیا شیرینی آخرت. (مسند أحمد)
روحم آرام گرفته بود و قلبم راحت شده بود و در فضای مملو از ایمان و علوم شرعی شناور بودم. به رحمت الله باور کرده بودم و این که مصیبت ها تنها عقوبت نیستند بلکه می توانند باعث رفعت درجات شوند, و از نعمت های دیگر خداوند بر من این بود که توانم داد تا مدرسه ی برای تربیت افرادی که دچار عقب ماندگی شدید ذهنی هستند بازگشایی کنم و با این کار به مسلمانان خدمت نمایم هرچند دخترم به دلیل شدت بیماری اش نتوانست از آن نفعی ببرد اما من از این که مسلمانان می توانستند از آن استفاده کنند احساس خوشبختی می کردم.
از خداوند می طلبم که از همه کارهای خیرشان را بپذیرد؛ و اینک و اینک هرگاه چشمم به دختر بیمارم می افتد باخود می گویم: الحمدلله! در خانه ی ما طفلی از اهل جنت است.
_______
منبع: راه یافتگان, نویسنده: عصام فارسی, برگردان: مسعوده جامی الاحمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر