۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

حضرت عمر و زن نصیحتگر

حضرت عمر بن خطاب رضی الله عنه از مسجد خارج شد در حالیکه جارود عبدی یکی از اصحاب جلیل القدر او را همراهی میکرد. در راه به زنی برخورد کردند، آن زن سلام کرد و حضرت عمر نیز سلام او را جواب داد. آن زن گفت: ای عمر! در بازار عکاظ تورا دیدم که با بچه ها کشتی می گرفتی و به تو عمیر میگفتند، روزگاری نگذشت که تو را عمر نامیدند و پس از چندی تو را امیرالمؤمنین نام نهادند، پس در حق زیر دستان خود، از خدا بترس و متقی باش و بدان! کسی که از مرگ بترسد، ترس از دست دادن مقام و موقعیت اورا فرا میگیرد. آنگاه حضرت عمر به گریه افتاد و جارود گفت: ای زن! برو دور شو، بدرستیکه در حق امیرالمؤمنین جسارت به خرج دادی و اورا به گریه انداختی حضرت عمر فرمود: اورا به حال خود بگذار. آیا اورا می شناسی؟ این خوله دختر حکیم است که خداوند سخن او را از بالای آسمان ها شنید. (برای توضیح بیشتر به تفسیر آیۀ اول سورۀ مجادله مراجعه فرمایید) وقسم بخدا عمر سزاوار تر است که سخنان اورا بشنود.
آن زن با این عمل خود می خواست آفات و خطراتی را که د رکمین حضرت عمر رضی الله عنه بودند، از میان بردارد. زیرا او هم یک انسان بوده و طبیعی است که برای چند لحظه ای غرور به او روی آورد، اما آن زن خواست قلب او را پاک نماید تا باقلبی استوار، کشور را آنچنانکه خداوند می خواهد اداره نماید.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...