نوشته: عبدالباسط امل
آنشب تقریباً تا دوازده شب بیدار بودم.
لیلیه ما در کنار یکی از زندانهای ولایت کاپیسا است. هنوز ده شب نشده بود که قوماندان زندان همراه با هفت یا هشت عسکرش وارد لیلیه ما گردید. آن لحظه من در حویلی لیلیه بودم. ازین آمدن آنها تعجب کردم، باخود گفتم خدا خیر کند حتما واقعه شده است. همینکه داخل آمدن بدون کدام پرسان مستقیم وارد اتاق آن جوانان زیبا رو شدند که آنها از ترس خود شبی را در لیلیه بسر نمی بردند ولی ازینکه خانه شان مزار است؛ گاهی مجبور می شوند در لیلیه باشند.
ابتداء متوجه این قضیه نشدم که هدف از آمد عساکر زندان چه است.
من هم به اتاقم رفتم. چند لحظه ی نگذشته بود که آن دو جوان در اتاق عقبی ما آمدند، به تعقیب آمدن آنها دو سه عسکر در پی شان آمد که وقتی آنها متوجه شدند شتابان وارد اتاق ما که الحمدلله برادران صالح آنجاست؛ شدند. از چهره شان آشکار بود که خیلی هراسیده اند. قضیه را به ما گفتند: موضوع این که قوماندان زندان و عساکرش بخاطر آنها آمده اند؛ پس ما را کمک کنید. دوستم برای شان گفت: شما آنجا بالای چپبرکت بنشینید و خونسرد باشید. کاری نمی توانند بکنند. همینکه آنجا نشستند پرده چپرکت را روی شان کشیدم، عساکر وارد اتاق ما گردیدند. خدا از دلم خبر بود که چه حال بدی داشتم، هراسان حال آنها بودم. وارد اتاق شدند و در مقابل ما نشستند، همینکه به سخن گفتن شروع کردند از آنان پرسیدند که دوستم با لهجه تندی جواب شان داد و گفت ما خبر نداریم.
وقتی سوی شان می دیدم از چشمان شان وحشت و فساد می بارید گویا چند شیطان آنجا است نه انسان آنهم انسان مسلمان. نام مسلمان را اینگونه اشخاص بد ساختند. همیش در پسته های پولیس دیده ام که نوشته است: پولیس خدمتگار مردم و حافظ نوامیس ملت. ولی آنشب من چیزی دیگری را شاهد بودم. نه خدمتگاری بود و نه حافظ عزت و عفت ملت. حالانکه عساکر و قوماندانان باید از بهترین اخلاق و سرشت برخوردار باشند ولی نه.... اینجا در کشوری که ما زندگی می کنیم عکسش است. بدترین اخلاق و سرشت از پولیس است، شاید عده محدودی باشد که نسبتاً با اخلاق باشند اما چه سود از آنها وقتی جلو یاران خود را نمی گیرند.
این اولین حادثه نیست که با آن مقابل شده ام، باری در پکتیا بودم محصلین که از ولایات دور دست و نسبتاً زیبا رو و سفید چهره بودند از ترس عزت و عفت شان نمی توانستند آزاد گشت و گذار کنند.
چنانکه باری میان محصلین جنگ صورت گرفت به دلیل یک حادثه که در آن پسر بچه را اذیت کرده بودند. دوستم که چند روز از تبدیلی اش از پوهنتون کندهار نمی شود داستان دو برادری را گفت که: آنها از فاریاب استند، هر دو برادر در کندهار آمده بودند جهت تحصیل شان ولی مدتی بیش نگذشت که یکی از آن دو برادر نام بد گردید و عکسهایش در مبایل های شهر پخش گردید. پس ازین حادثه درسش را رها کرد و با سرافگندگی روانه خانه اش گردید.
وقعی سوی حالت کشور و این حالت مردم می بینم، خیلی متأثر می شوم که آخر تا به کی و چه وقت؟ ما تا چه وقت مقلد شیاطین باشیم. کشورها در حال رشد و ترقی استند ولی ما همیشه در حالت رکود.
گاهی دختر افغان مورد تجاوز قرار میگیرد و گاهی پسر افغان. نه پسران در امان اند و نه دختران.
باور بکنید این قضیه؛ قضیه کوچکی نیست که آنرا نادیده بگیریم. از دولت که شکوه نیست چون دست نشانده غرب است و غرب خود خواهان شیوع این فحشا و بی بندوباری ها در کشورهای اسلامی است. ولی عزیزان، شما تلاشی جهت رهایی ملت خود از چنگال این نوادگان شیطان کنید. امروز برادر و یا خواهر افغان ما در کاپیسا، پکتیا، کندهار فردا شاید در سرتاسر کشور مورد تجاوز قرار گیرند. و آنوقت نه من امان باشم و نه شما...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر