۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

یک نابینا گل می زند....!

داستان هدایت یک مرد

گرفته شده از: در شکم ماهی
 نوشته: شیخ محمد العریفی
عمرم از سی سال نگذشته بود که اولین فرزند مان به دنیا آمد.
هنوز آنشب را به یاد دارم؛ تا آخر شب با رفقا در یکی از تفریح گاه ها باقی ماندم. شب را در لهو و لعب، غیبت، تمسخر و استهزا گذراندیم. اغلب خنداندن شرکت کنندگان و غیبت مردم به عهده ی من بود و آنان می خندیدند.
این و آنرا مسخره می کردم، هیچ کس از دستم سالم بیرون نمی رفت،‌ حتی دوستانم! بعضی از مردم از من دوری میکردند تا از زبانم در امان بمانند. به یاد دارم آنشب نابینایی را که در بازار گدایی می کرد، مسخره کردم.
بدتر این که پایم را جلویش گذاشتم و افتاد. سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند و نمی دانست چه بگوید؛ صدای خنده ی من در بازار پیچید.
مثل همیشه خیلی دیر به خانه برگشتم، دیدم همسرم منتظرم است. حالش خوب نبود و با صدای گرفته گفت: راشد کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: در مریخ بودم. معلوم است که نزد دوستانم بودم.
خستگی از چهره اش می بارید، در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود؛ گفت: راشد منی خیلی خسته ام،‌ مثل اینکه وقت زایمانم نزدیک شده است. یک قطره اشک آرام روی گونه اش غلتید.
احساس کردم که در مورد همسرم سهل انگاری کردم، باید به او اهمیت میدادم و شب نشینی هایم را کم می کردم، خصوصاً این روزها، به سرعت او را به بیمارستان بردم.
وارد اتاق زایمان شد، ساعتها با درد دست و پنجه نرم کرد و من با بی صبر منتظر پایان دردش بودم.
زایمان مشکل شد، خیلی منتظر ماندم تا اینکه خسته شدم، به خانه برگشتم و شماره تلفنم را نزدشان گذاشتم تا به من مژده بدهند.
یکساعت بعد با من تماس گرفتند تا مژده ی تولد سالم را به من بدهند. فوراً به بیمارستان رفتم، به محض اینکه رسیدم آدرس اتاقش را گرفتم. ازمن خواستند نزد خانم دکتری بروم که مسؤل زایمان همسرم بود. برسرشان داد کشیدم: کدام خانم دکتر؟! مهم اینست که پسرم سالم را ببینم.
گفتند: اول پیش خانم دکتر برو.
نزدش رفتم،‌ در مورد مصیبت ها و رضایت از تقدیر برایم سخن گفت، سپس افزود: چشمان پسرت مشکل زیادی دارد؛ مثل اینکه نابیناست.....
سرم را پایین انداختم و جلوی اشکهایم را گرفتم، به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را اذیت کردم تا مردم را بخندانم.
سبحان الله،‌ با همان دستی که قرض بدهی با همان دست میگیری!!!
اندکی در شک بودم، نمی دانستم چه بگویم؛ سپس به یاد همسر و پسرم افتادم. از خانم دکتر به خاطر لطفش تشکر کردم و رفتم تا همسرم را ببینم. او غمگین نبود به قضای خدا ایمان داشت و از آن راضی بود.
چقدر مرا نصیحت کرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم، همیشه میگفت: غیبت مردم را نکن.
مدتی گذشت و من نسبت به سالم بی توجه بودم و به او اهمیت نمی دادم؛ انگار در خانه نبود، وقتی گریه اش بالا می گرفت به سالن فرار میکردم و آنجا میخوابیدم. سالم بزرگ شد و شروع به راه رفتن کرد. حرکت با دست و پایش عجیب و غریب بود، سپس نزدیک به یک سال شد و می کوشید راه برود؛ دریافتیم که او لنگ است، بیشتر بر من گران آمد. بعد از او عمر و خالد به دنیا آمد.
سالها گذشت، سالم بزرگ شد و برادرانش نیز بزرگ شدند. دوست نداشتم در خانه بمانم و همیشه با رفقایم بودم. در حقیقت مثل بازیچه ای در دستانشان بودم.
همسرم از اصلاحم نا امید نشد. همیشه برای من دعای هدایت میکرد. از رفتارهای سبک سرانه ی من خشمگین نمی شد،‌ ولی وقتی می دید به سالم اهمیت نمی دهم و به برادرانش اهمیت می دهم؛ خیلی غمگین می شد. سالم بزرگ شد و دغدغه در مورد او با من بزرگ شد. روزگارم سیاه بود: کار، خواب، غذا و شب گذرانی.
 یک جمعه وقتی از خواب بیدار شدم ساعت یازده ظهر بود، به من هنوز زود بود برای نهار دعود بودم. لباسم را پوشیدم‌، عطر زدم و تصمیم گرفتم از منزل خارج شوم. به سالن منزل رفتم،‌منظره ی سالم مرا متوجه خود ساخت، او با سوز گریه میکرد.
اولین بار بود که طی این مدت به گریه کردنش نگاه میکردم. ده سال گذشته بود و من به او توجه نکردم، خواستم بازم به او توجهی نکنم اما نتوانستم؛ صدایش را می شنیدم که مادرش را صدا میکرد، در حالی من در اتاق بودم رو به او کردم،‌نزدیک شدم و گفتم: سالم چرا گریه میکنی؟
وقتی صدایم را شنید ساکت شد. هنگامی که احساس کرد نزدیک شده ام، تلاش میکرد از من دور شود.
گویا میگفت: الان مرا درک کردی؟ از ده سال پیش کجا بودی؟
دنبالش رفتم، وارد اتاقش شد،‌ ابتدا نخواست سبب گریه اش را به من بگوید، کوشیدم با مهربانی با او رفتار کنم. سالم شروع به بیان سبب گریه اش کرد!
من به او گوش میکردم، نمیدانستم علتش چیست؟
برادرش عمر، دیر کرده و نزدش نیامده بود، او عادت داشت سالم را به مسجد ببرد و چون نماز جمعه است می ترسد که جایی در صف اول پیدا نکند. عمر و مادرش را صدا زده بود، ولی کسی جوابش را نداه بود، پس شروع به گریه کرد.
به اشک هایی که از دو چشم نابینایش بیرون می ریخت نگاه کردم؛ نتوانستم بقیه ی سخنش را تحمل کنم؛ دستم را روی دهانش گذشته و گفتم: به خاطری این گریستی ای سالم؟!
گفت بله
دوستانم و مهمانی را فراموش کردم و گفتم: غم مخور، آیا می دانی امروز چه کسی تو را به مسجد خواهد برد؟  گفت: حتماً عمر ولی او همیشه دیر میکند.
گفتم: نه، من تو را خواهم برد.
سالم تعجب کرد، باور نکرد و گمان کرد او را مسخره میکنم. دوباره شروع به گریه کرد، اشکهایش را با دستم پاک کردم و دستش را گرفتم؛ خواستم با ماشین او را برسانم، نپذیرفت و گفت: مسجد نزدیک است، میخواهم پیاده بروم. به خدا قسم،‌ چنین به من گفت،‌ نمی دانم آخرین باری که به مسجد رفته بودم کی بود؟ ولی اولین باری بود که احساس ترس و پشیمانی از کوتاهی ام در طول سالهای گذشته می کردم. مسجد پر از نمازگزاران بود با این وجود جایی برای سالم در صف اول پیدا کردم. باهم به خطبه ی جمعه گوش دادیم و در کنارم نماز خواند.
بعد از پایان یافتن نماز سالم از من یک قرآن خواست. تعجب کردم، چگونه می خواند در حالی که کور است؟ مصحف را به او دادم، از من خواست سوره کهف را باز کنم. شروع به ورق زدن کردم، یک بار ورق می زدم و یک بار به چهره ی سالم نگاه میکردم تا دست آخر آن را پیدا کردم.
مصحف را از من گرفت، جلویش گذاشت و شروع به خواندن سوره کرد، در حالیکه دوچشمش بسته بودند! یا الله سوره کهف را بطور کامل حفظ است!  یک قرآن برداشتم، احساس لرزشی در بدنم نمودم، خواندم و خواندم، از خدا خواستم که مرا بیامرزد.
نتوانستم تحمل کنم، مثل بچه ها شروع به گریه کردم. بعضی از مردم هنوز در مسجد نماز سنت می خواندند، از آنان خجالت کشیدم، سعی کردم گریه ام را بپوشانم؛ گریه ام تبدیل به هق هق شد.
 احساس کردم یک دست کوچک به صورتم کشیده می شود، سپس اشک هایم را پاک می کند؛ او سالم بود. او را به سینه ام فشردم، به او نگاه کردم و با خود گفتم: تو نابینا نیستی؛ بلکه من نابینا هستم، چون دنبال فاسقانی افتادم که مرا به طرف آتش می کشیدند.
به منزل برگشتیم. همسرم خیلی نسبت به سالم نگران بود، ولی نگرانی اش تبدیل به اشک شد، زمانی که فهمید من نماز جممعه را با سالم خوانده ام.
از آن روز به بعد نماز جماعت در مسجد از من فوت نشد. رفقای بد را رها کردم و دوستان خوبی پیدا کردم که در مسجد با آنان آشنا شدم.
طعم ایمان را با آنان چشیدم، چیزهایی از آنان فهمیدم که دنیا مرا از آن بازداشته بود، قرآن را ماه چند بار ختم میکردم. زبانم با ذکر خدا تازه شد. احساس کردم که من به خانواده ام نزدیک ترم. نگاه های ترس که در چشم همسرم ناپدید شد، لبخند از چهره ی پسرم سالم جدا نمی شد. کسی که او را می دید گمان می کرد که پادشاه دنیا ودارای همه چیز است.
خدا را به خاطر نعمتهایش خیلی سپاس گفتم.
یک روز دوستان صالح من تصمیم گرفتند برای دعوت به یکی از مناطق دور بروند، من در رفتن تردید کردم، استخاره کردم و با همسرم مشورت نمودم. انتظار داشتم قبول نکند، ولی برعکس خیلی خوشحال شد و مرا تشویق کرد. او در گذشته مرا می دید که بدون مشورت با او به سفر فسق و فجور می روم، نزد سالم رفتم و به او خبر دادم که به مسافرت می روم. با بازوان کوچکش مرا در بغل گرفت و بامن خداحافظی کرد.
در این مدت هروقت فرصت مهیا می شد با همسرم تماس میگرفتم با فرزندانم صحبت می کردم، خیلی مشتاق آنان بودم. آه چقدر مشتاق سالم بودم!
 آرزو داشتم صدایش را بشنوم، تنها کسی که از زمان مسافرت با من سخن نگفته بود او بود. وقتی با آنان تماس می گرفتم یا مدرسه بود یا در مسجد. هروقت با همسرم در مورد اشتیاقم به دید سالم صحبت میکردم از خوشحالی میخندید. مگر آخرین باری که با او تماس گرفتم، خنده ی همیشگی اش را نشنیدم، به او گفتم: سلامم را به سالم برسان.
گفت: ان شاءالله و ساکت شد.
سرانجام به خانه بازگشتم. در زدم، آرزو داشتم که سالم در را برایم باز کند، ولی با پسرم خالد که چهار سال بیش نداشت غافلگیر شدم. او را در آغوش گرفتم و او فریا می زد: پدر، پدر
نمی دانم چرا وقتی وارد خانه شدم دلم گرفت. از شیطان رانده شده به الله پناه بردم. نزد همسرم رفتم، چهره اش تغییر کرده بود و به زور خود را خوشحال نشان می داد.
خوب به او نگاه کردم سپس از او پرسیدم: چه خبر است؟
گفت: هیچی...
ناگهان بیاد سالم افتادم و گفتم: سالم کجاست؟؟؟
سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
اشک های داغی بر گونه هایش سرازیر شد. بر سرش داد زدم: سالم کجاست، سالم؟!
صدای پسرم خالد را شنیدم که با لکنت زبان می گفت: پدر جان، ثالم به بهشت رفت، پیش الله.
همسرم نتوانست این صحنه را تحمل کند و شروع به گریه کرد، نزدیک بود به زمین بیفتید و از اتاق خارج شد.
بعد از آن فهمیدم که دو هفته قبل از آمدنم سالم تب کرده، همسرم او را به بیمارستان برده است، تبش بالا رفته و رهایش نکرده تا این که روحش از جسمش جدا شده است.
گاه در زندگی با چنان انسانهای برمیخوریم که کردار و رفتار شان باعث انقلاب در وجود مان می شود......


هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...