۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

چکنم با دل خویش؟



چکنم با دل خویش؟
آه، آه از دل من
که ازو نیست بحز خون جگر حاصل من
زآنکه هردم فکند جان مرا در تشویش
چکنم با دل خویش؟
.....

چه دل مسکینی؟
که غمین میشود اندر غم هر غمگینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش
چکنم با دل خویش؟
.....
در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متمول چه فقیری درویش
چکنم با دل خویش؟
.....
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت که مرا ساخت پریش
چکنم با دل خویش؟
....
دیده گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر
دل من سوخت بر او یا جگر من شد ریش
چکنم با دل خویش؟
....
چکنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
زارم از دست عدو
بسکه محتاط ببار آمده و دور اندیش
چکنم با دل خویش؟
....
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشم از مار، دمار
لیک راضی است که ازو بخورم صدها نیش
چکنم با دل خویش؟
....
دارد این دل اصرار
 که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت وهمه را در همه کیش
چکنم با دل خویش؟
.....
از برای همه کس
دل بیرحم درین دوره بکار آید وبس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش
چکنم با دل خویش؟

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...