داستان حمله قوای ناتو به خانه یک افغان
نوشته: بدر بن مغیرهنوت: این داستان بیان حملات شبانه ی قوای ناتو جنایات شان است.
شب تاریک بود، باران شدید می بارید پس از آنکه از مسجد برگشتم با فامیل طعام شب را صرف کردیم. آنشب وضعم چنان خوب نبود، احساس بدی داشتم، به ذهنم می گشت امشب شب شومی است، طبق معمول خانه هایکه در دهکده ی ما قرار داشتند همه خاموش بودند، بعد از شام کسی را در کوچه و بازار نمی دیدی حتی که دکان ها بسته می شدند. ساعت ده شب پس از تلاوت سوره های مسنونه به خواب رفتم.
به خواب شیرین بودم، از دنیا و مشکلاتش هیچ خبر نداشتم؛ گویی درین دنیا هرگز غمی نیست و ملت ما هیچ دردی را نچشیده اند، سکوت همه جا حکمفرما بود.
اما......... ایکاش همچنین ادامه پیدا میکرد، حداقل امشب را به آرامش بسر می رساندیم.
هنوز در خواب شیرین بودم که صدای خشن را شنیدم و به تعقیبش دردی شدید را در شکمم احساس کردم، به شدت لحاف را روی خود کشیدم و دست و پایم را جمع کردم تا حس درد گم شود، ولی نه. همینکه حس کردم کسی مرا پیوسته با لگد میکوبد از چا پریدم و اطرافم را نگاه کردم. باورم نمی شد، از یکطرف تعجب کردم و از سوی دگر ترس و وحشت مرا گرفته بود، صدای گریه و فریاد همسر و فرزندانم به گوشم رسید، متوجه شدم که میخواهند دست و پای آنها را ببندند، یکبار فکر کردم شاید خواب بدی میبینم ولی حرف های که بین عساکر رد و بدل می شد و ضرب و شتم شان مرا به هوش آورد و دانستم که: نه خواب نیست؛ حقیقت دارد. تا ایندم کسی داخل خانه ام بدون اجازه ی من قدم نگذاشته بود اما امشب شاهد صحنه ی بودم که عساکر ناتو به داخل اطاق خوابم پا گذاشت.
نمی دانستم که علتش چیست؟ جرمم چیست؟ من که افغانی عادی بیش نیستم، نه با مخالفین دولت ارتباط داشتم و نه با دوستدارانش.......
کاش زمین چاک می شد و من فرو می رفتم ولی چنین حالتی را نمی دیدم، ایکاش قبل از دیدن چنین صحنه ی میمردم، کاش بدنم قطعه قطعه می شد ولی همسرم و فرزندانم را در گرو عساکر وحشی ناتو نمی دیدم، آماده بودم هرنوع جزا به من دهند ولی به ناموسم زیان نرسانند. هرچه فریاد کشیدم کسی به دادم نرسید مشت و لگد بود که در سر و صورتم می کوبیدند، وقتی از بی کسی فریاد برکشی و کسی به دادت نرسد خیلی سخت است؛ آنهم در چنین حالتی.
دستانم را پشت سرم ولچک کردند و چشمانم را سخت بستند؛ با لهحه ی نیازمندانه گفتم: از برای خدا به خانم و فرزندانم کاری نداشته باشید هرچه میخواهید من برای تان انجام میدهم ولی آنوقت کجاست آن گوش که صدایم را بشنود.
پس از آن ندانستم چطور و چگونه مرا درآن اطاقک تنگ و تاریک آوردند.
یک هفته را با شکنجه ی شدید آنجا گذراندم ولی تا اکنون ندانستم جرمم چی بوده و علتش چی بود که بخانه ی من حمله کردند و زندانی شدم؟؟؟
روزها به کندی می گذشت، جز توته ی بیسکویت و جرعه ی آب حق نداشتم چیزی به دهن کنم. درین مدت حتی اجازه نداشتم به تشناب خاطر وضوء گرفتن و رفع ضرورت کردن بروم، هرکاری اگر میداشتم باید در همین اطاقک که راحت نمی توانستم دراز بکشم؛ انجامش می دادم.
هرچه بود باید تحمل میکردم، روزهای آمد که بدنم را با انبور می کندند و میخواستند به کاری که نکرده ام اقرار کنم، می گفتند: بگو، گروپ تروریستان را در دهکده تان تو تقویت می کنی و این و آن. در جوابشان حرفم این بود: خدا شاهد است که با هیچ گروهی وابسته نیستم، نه دولتی و نه مخالف دولت ولی اینها کارگر نمی افتاد.
بالاخره پس از هفت روز شکنجه و تعذیب شدید در یک تاریک در حالیکه چشمانم بسته بود مرا در بازار دهکده رها کردند و تأکید نموده که ازین بابت به هیچ کسی حرف نزنی.
وقتی صدای موتر آهسته آهسته کم شد، چشمم را باز کردم و شتابان سوی خانه حرکت نمودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر