۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

پیر مردی که در بانکوک توبه کرد!

بانکوک شهر هلاکت و نابودی است؛ شهر عربده کشی و فساد؛ شهر مواد مخدر و بی چارگی؛ شهری که می شود از آن به عنوان سنبل سیاه روزی بشر یاد کرد. صدها جوان, وحتی پیران برای کالای حرام این شهر بار سفر می بندند, و خود را زیان بار می سازند.

زیان دین و دنیا. زیان آسایش و خوشبختی. و از همه بدبخت تر کسانی اند که به سبب فساد در آنجا می میرند و جنازه ی شان بر می گردد, و خسرالدنیا و الآخره می شوند, چه خاتمه ی زشتی!!.
آنچه می خواهم برایتان تعریف نمایم داستان مردی است که برف پیری موهایش را به سفیدی برده بود؛ مردی که همسر و فرزندانش را ترک گفته و به سوی این شهر حرکت کرده بود, اما در نهایت بیدار شد و خود را نجات داد. از زبان خودش بشنویم که می گوید:
از موی سفید خود شرم نکردم؛ به آینده ی دختر بزرگم که زمان ازدواجش فرا رسیده بود رحم نکرد؛ به خنده های کودکانه ی دختر کوچکم که نشاط و سرزندگی را به خانه می آورد اهمیت ندادم؛ و اصلاً وضعیت پسر پانزده ساله ام که در بهار جوانی قرار داشت و آرزوهای آینده و بلند پروازی های جوانی ام را در وجود او جستجو می کردم برایم مهم نبود؛ و از همه مهم تر به نظر همسرم اهمیت ندادم, زنی که شریک تلخ و شیرین زندگی ام بود, پیوسته به من می پرسید این سفر ناگهانی به کجاست که می خواهی بروی> فقط به یک قضیه فکر می کردم, درحالی که بکس بدبختی و زیان کاری ام را برای سفر می بستم. نمی دانم ناگهان این قضیه به ذهنم داخل شد و تبدیل به یک آرزو و علاقه گشت. تنها تفکر و قدرتی که در اختیارم را در دست گرفت؛ و چه می شود وقتی اختیارات مرد تحت تأثیر علاقه هایش قرار گیرد؟! و چه رسوایی به بار می آید زمانی که هدف تنها اجابت ندای شیطان نفس باشد؟! آن طور که من بود.!. گویا آن چه همسرم برایم بخشیده بود کافی نبود, زن نیکی که تمام زیبایی و جوانی اش را فدا کرد تا در مقابل, فقر مرا خریدار شود؛ و قربانی هایی زیادی داد تا غرور کاذب مرا اشباع کرده باشد؛ زنی که روزهای زیادی به یک وعده غذا اکتفا می کرد, چون شغل ساده ی که من داشتم برای پرداخت مخارج زندگی کفایت نمی کرد؛ و این زن بیچاره تحمل می نمود؛ آنقدر پشتیبانی کرد تا توانستم سرپایم بإیستم؛ بله! من بر پیکره ی قربانی های او بالا رفتم؛ فراموش کرده بودم که او زنی کوچک و زیبا بود که ده ها خواستگار ثروتمند داشت اما؛ مرا برگزید تا از من مردی با دنیای بزرگ بسازد و قدم به قدم مرا در کامیابی ها پشتیبانی کند, و حالا زمانی بود ه باید ثمرات تلاش هایش را همراه من می چید, اما ناگهان مرا این گونه یافت, گویا ثروت, عقلم را ربوده بود, و مرا تبدیل به نوجوانی کرده بود که در مرحله ی سبک مغزی نوجوانی قرار دارد.
اولین روز در بانکوک آغاز شد؛ هرگاه به سمت سقوط می رفتم چهره همسرم در خاطرم نقش می بست و تصور می کردم مرا سیلی می زند؛ با خود می گفتم آیا این فریاد وجدانم است که خواب را از من ربوده است؛ با این که ناتوانی و پیری است که مرا از کامروایی بازداشته است! صدایی در ضمیر خود می شنیدم:  "تو ناتوان شده ای, خود را به داکتر نشان بده" عبارتی بود که بعد از اولین لغزش مرا سیلی زد, به خود آمدم در حالی که شیطان بصیرتم را ربوده بود, و همتی برایم باقی نمانده بود که کاری جز بی تفاوتی انجام دهم.
سقوط و گمراهی همچنان ادامه داشت؛ هر روز بیرون می شدتم تا هلاکت و نابودی را به قیمت دین و سلامتی و آینده ی فرزندان و خانواده ام بخرم؛ گمان می کردم پیروز شده ام, در حالی که وقتی انسان روح و وجدانش را از دست بدهد و همچون چهارپایان در کثافت خانه ها بچرد جز زیان و بدبختی چیزی نصیبش نشده است.
لحظات هلاکت را جرعه جرعه همچون سمی کشنده در بانکوک سر می کشیدم؛ بله آنگاه که گام هایم در ذلت فساد می لغزید گویا جام مرگ را به دست گرفته بودم و می نوشیدم.
در ضمیرم هیچ پندی در نمی گرفت و عقلم را هیچ حکمتی در نمی یافت؛ در بی خبری عجیبی بسر می بردم, جو موجود تمام بدی ها را زینت کرده بود, در حالی که همه ی امراض گناهان را دربرداشت.
هفت روز گذشت و در این مدت من شهره ی این فساد کده ها شده بودم؛ تا جایی که با انگفت به من اشاره می کردند؛ چرا که من مرد (زیبا پسندی) بودم که پول بیشتری می دادم تا زیباترین ها را به دست آورم! گاهی تنها کارم تنها رقابت با جوانانی بود که به بانکوک می آمدند, آنهم در شهرت, عربده, توانمندی, و مسایلی از این قبیل؛ ویژگی های شانرا خوب می شناختم هیچ کدام نمی توانستند با من برابری داشته باشند؛ احساس کردم در قسمت لباس پوشیدن از من شیک تر اند به این سبب همین که می دانستم چشم شان به چیزی گیر کرده است به سرعت بر شکار پریده آن را به چنگ می آوردم, و در این حالت چنان احساس غرور و خوشحالی می کردم توگویی در معرکه ی از جنگ پیروز شده ام.
بالاخره آن قدر سقوط کرد مکه تبدیل به حیوانی چهار پا مبدل شدم؛ انسانیتم را از دست دادم و دیگر مستحق نبودم به من پدر گفته شود؛ و این حالتی تکان دهنده ی بود که مرا به هوش آورد.
هرچه می خواهید در مورد من بگویید؛ مرا با سیلی بزنید؛ بر چهره ام تف اندازید؛ ای کاش در آن ساعت با من می بودید تا تحقیرم می کردید و مرا مرا می زدید؛ چه لحظات وحشتناکی بود؛ چه مرگ سختی بود آن چه من در آن بسر بردم. برایتان قسم یاد می کنم که کفش هایم را در دهانم فروبردم چرا که این کمترین عقابی بود که مستحق آن بود.
ناگهان چره ی همسرم رویاهایم را پاره کرد؛ در حالی که تبسمی حزین برچهره داشت و سرش را برای گمراهی و بدبختی ام تکام می داد؛ چره ی دختر بزرگم که سن ازدواجش فرا رسیده بود را دیدم در حالی که که می گفت: چرا با ما و خودت چنین کردی! و برای اولین بار فریاد وجدانم را شنیدم, اما چقد ردیر!!.
بکس بدبختی ام را که با آن از شهر خود بار سفر بسته بودم جمع کردم؛ و آن را به یکسو پرتاب نمودم؛ گویا رگ گردنم را بریده بودند.
از آن زمان بیشترین تلاشم این است که بتوانم به چهره ی همسرم بنگرم, از خداوند می خواهم که مرا ببخشد؛ و در قلب او از آ«چه د رحق او و فرزندانم انجام داده ام فراموشی اندازد؛ اما تا به حال خود را نبخشیده ام؛ ای کاش نزدم می آمدید و کفش های تان به صورتم می زدید چون من مستحق بدتر ازین هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...