۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۰, شنبه

پدرم الگوی خوبی و نیک برای من!

 

آنچه بیشتر از او در ذهن دارم شدت بیماری، آهسته سخن گفتن، نصایح و زندگی پُر مشقت و آموزنده اش است.
چند سالی من و فهیم همراه با پدرم که سخت بیمار بود همه روزه باید از لیسه مریم الی پروژه جدید پیاده راه می رفتیم، او که بیش از سی سال می شد از تکلیف قلبی‌ رنج‌‌ می بُرد طی نمودن این‌ مسافت برایش مشکل بود، برای همین هم در‌ مسیر راه پنج یا شش بار توقف کرده بعد ادامه می دادیم.
می‌گفت: هنوز که مرد نوجوان بود در یکی از ادارات شرکت سپین زر کندز کار‌ می کرد، شب که خانه می آمد

با خود اوراق بیکاره دفتر را می داشت در روشنی‌ شیطان چراغ از روی آن کاپی و می‌ نوشت،‌ چندین ماه را چنین سپری کرد تا با خواندن و نوشتن آشنا شد. بعدها طالب‌ مدرسهء تخارستان کندز شد، آنجا ضمن علوم دینی و عصر آنوقت عربی نیز آموخت.
به راحتی اوزبیکی، پشتو و عربی می خواند و می‌ نوشت، دارای ادبیات خوب بود، بعدتر دوست داشت بیشتر از کتب عربی مطالعه ‌کند، هنوز هم شماری از دست نوشته هایش را در کتابخانهء ما می بینیم.
تازه با جمع آوری ده ها جلد کتب دینی و علمی برای خود کتابخانه شخصی ایجاد کرده بود که از سوی دولت کمونیستی به آتش کشیده شد مجبور شد به ایران و بعدتر‌ پاکستان مهاجرت کند.
از آوان جوانی برای تغییر مثبت در جامعه تلاش می کرد، برای این کار زندانی‌ اش کردند، مدتی سلاح برداشت و در کنار سایر مجاهدین راه حق مبارزه می کرد، بعد در یکی از ادارات دولت اسلامی‌ مجاهدین در پاکستان کار‌ می کرد، پس از پیروزی جهاد با هیچ جریانِ رابطه نداشت.
همه روزه‌ به جماعت نماز همه برادران با او به مسجد می رفتیم، گاهی در مسیر مسجد و برگشت به خانه نصیحت می‌ کرد.
منظم رادیو گوش می داد، اخبار روز را دقیق تعقیب می کرد بعد از برادران بزرگترم نظر و برداشت شان را پیرامون اخبار می پرسید.
همه روزه بعد از نماز عصر برای ما درس عقیده و گلستان سعدی را آموزش‌ می داد، قبل از خواب سوره ملک، واقعه، رحمن و چند سورهء دیگر‌ را مرتب‌ تلاوت می‌ کرد بعد استراحت می‌ کرد.
هر‌ عصر‌ پنجشنبه و صبح جمعه منظم ختم قرآن کریم و دعاهای مسنونه را جمعی با خانواده انجام می دادیم، داستان جالبی از دعاهای مسنونه می کرد زمانیکه به اتهام وابستگی به یکی از جریانهای جهادی در زندان بسر می بُرد پیوسته قرآن می خواند و دعا می کرد؛ همین بود که‌ پس از شش ماه با احترام آزادش کردند و به وظیفه اش برگشت، باور داشت قرآن و دعا دو وسیلهء ارزشمند برای داشتن رابطه مستحکم با الله متعال و حفاظت از مصائب است.
دوست داشت همهء فرزندانش چه دختر و پسر بیاموزند، تلاش کنند و پیشرفت داشته باشند، برای همین وقتی در پنج سال حکومت طالبان مکاتب بسته بودند در خانه برای ما دروس منظم ایجاد کرده بود، شعر می خواندیم، می نوشتیم، قرآن تلاوت می کردیم، داستان های فارسی و اردو می خواندیم و منظم برداشت و فهم خود را با او شریک می کردیم، به دقت گوش می داد و با تذکر نکاتی برای رشد ما کمک می کرد.
چند شب قبل ازینکه از دنیا برود، شب تاریک و بدون برق بود، از شدت گرمی در برندهء حویلی نشسته بودیم رو بسوی برادران بزرگترم کرد و گفت دیگر توان سابق‌ نمانده، نمیتوانم به همه چیز رسیدگی کنم کاش می شد زنده باشم و ببینم این سه هم دانشگاه بخوانند و تحصیلات عالی را مانند شما ادامه دهند ( منظورش فهیم، من و حوا خواهر کوچکم بودیم).
چند روز بعدِ آن درحالیکه حملهء قلبی برایش پیش آمد در شفاخانه کیورِ کابل پس از شصت و چند سال زندگی‌ پرُمشقت به دیدار حق شتافت.
او برای ما پدر نمونه و الگوی بزرگی بود، خدای متعال رحمت، مغفرت و جنت فردوس خود را نصیب او، مادرم و همه گذشتگان مسلمان بگرداند.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...