۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

دریای رحمت خدا



دحیه کلبی کافری  از ملوک عرب بود، وقت خواست اسلام آورد خداوند بعد از نماز صبح به پیامبر صلی الله علیه وسلم وحی نمود که اینک دحیه کلبی نزد تو می آید تا اسلام آورد.
چون او داخل مسجد شد پیامبر صلی الله ردا و عبای خود را از دوش برداشت و روی زمین در پیش روی خود انداخت و به دحیه گفت: بر این ردا بنشین دحیه از محبت رسول خدا صلی الله علیه وسلم گریست و آنرا برداشت و بر سر و چشم خود نهاد و آن را بوسید. آنگاه از شرایط اسلام سؤال کرد. حضرت شهادتین را به او آموخت.
دحیه گفت: ای رسول خدا، من مرتکب گناهی بزرگ شده ام،‌کفاره آن چیست؟ حتی اگر بگویی خودم را به قتل برسانم، انجام میدهم،‌و اگر بگویی تمام اموال را بدهم، همچنان می کنم.
رسول خدا صلی الله علیه وسلم گفت: آن چه گناهی است؟ دحیه گفت: من چون از ملوک عرب بودم شرم داشتم که دخترانم را به شوهر بدهم، لذا دخترانم را با دست خود کشتم.
پیامبر صلی الله علیه وسلم متحیر شد و سکوت کرد، تا اینکه جبرئیل آمد و گفت:ی خدا سلام به تو می رساند و می فرماید: به دحیه بگو که با اسلام آوردن تو، کفر شصت ساله ی گذشته ات را آمرزیدم‌،‌ پس چگونه قتل دخترانت را نمی بخشم؟
رسول خدا صلی الله علیه وسلم گریست وگفت: خدایا، با گفتن یک شهادت گناه قتل دختران را بر دحیه بخشیدی،‌پس چگونه گناهان کوچک مؤمنان را نمی بخشی با آنکه پیوسته شهادت بر توحید بر زبان دارند.
کشف الاسرار، ج 3،‌ ص500

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...