۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

خیانت والدین مسلمان برحق فرزندش



عبدالباسط امل
این خاطره را به والدین محترمیکه نسبت به فرزندان شان بی توجه اند می نویسم، از خداوند میخواهم سبب هدایت آنان شود.

می گفت: نه، نمی توانم چون من خیلی گنهکارم. روز و شبم در شراب نوشی و زنا می گذرد. از آنوقت که پدر و مادرم از هم جدا شدند زندگی من بهم خورد و چندی بعد پدرم را از دست دادم. مادرم هم هیچ توجهی به من نکرد. آنوقت که من کودکی بیش نبودم؛ خیلی به مهر و عاطفه والدین نیاز داشتم ولی آنها خیانت بمن کردند.  نه از پدر  آموختم و نه از مادر. فقط آنچه که برایم آموختند خیانت و خطا و پیروی از شیطان بود.
گاهی ازین همه خسته می شوم، هر لحظه معصیت و گناه، هر روز شراب نوشی و هرشب کلپ رقص و بازی. ولی چکنم، باور بکن دیگر این همه زندگی من است، باآنکه زندگی ام خیلی خسته کن شده اما همان لحظه با شراب و کلپ رقص نسبتاً آرام می باشم و چیزی از غمها و مشکلات زندگیم نمی دانم.
پرسیدم: آیا نماز می خوانی؟
خنده بر لبانش نقش بست و گفت: خیر، میدانم که مسلمان هستم ولی یک نکته از دینم نمی دانم. حتی آیه از قرآن را نمی توانم تلاوت کنم چه رسد به نماز خواندن و دیگر عبادات.
خیلی دلسوزانه گفتم: ببین عزیزم؛ تو هنوز جوانی، هنوزم فرصت است فقط 25 سال از عمرت را از دست داده ئی ولی نباید بقیه اش همچون گذشته ازدست برود. بسیار تلاش نمودم تا دعوتش نمایم و وعده کند که اینهمه را رها خواهد کرد و بنده سپاسگذار و مطیع باشد. اما نشد که نشد.
این جمله را تکرار می کرد: نه، نمی توانم چون من خیلی گنهکارم. روز و شبم در شراب نوشی و زنا می گذرد.
صحبت ما قطع شد و من هم سر کارم رفتم. ولی به امید اینکه یک فرصت دیگر بتوانم باهم ادامه دهیم و باردگر تلاش نمایم.
این داستان واقعی خانواده مسلمان اندونیزیائی نمایانگر خیانت والدینیست که هرگز به فرزندانشان توجه نمی کنند و ازدواج را فقط برای لذت بردن از همدیگر میدانند. امیددارم ازواج مسلمان به این نکته توجه نمایند و خیلی دقیق باشند که کارکرد و سلوک آنها بالای کودکانشان خیلی اثر گذار است...

۱ نظر:

فرهاد گفت...

واقعاً که هستند خانواده های که باعث بوجود آمدن همچو مشکلات در زندگی فرزندان خود میشوند. به خداوند متعال دعا می کنم که همچو کسان را به لطف و مرهمت خویش رهیاب گرداند.

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...