۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

جایگاهش در بهشت را می بیند!

مرگ نوجوان

جوانی که شانزده سال دارد در مسجد قرآن می خواند و منتظر برپایی نماز بامداد است، وقتی نماز شروع شد مصحف را در جایش گذاشت و به نماز ایستاد.

ناگهان برزمین می افتد و بی هوش می شود، برخی از نمازگزاران او را به بیمارستان بردند. دکتری که او را معاینه کرد برای من تعریف کرد و گفت: این جوان را مانند جنازه ی نزد ما آوردند. وقتی او را معاینه کردم فهمیدم که مبتلا به لختگی خون در قلب است  که اگر یک شتر به آن مبتلا شود در جا می میرد.
به جوان نگاه کردم، دیدم با مرگ دست و پنجه نرم می کند و نفس های آخرش را می کشد. به سرعت برای نجات و فعال کردن قلبش اقدام کردیم. پزشک اورژانس را نزد او گذاشتم تا مراقب وضعیتش باشد و من جهت آوردن بعضی از دستگاه ها برای معالجه اش رفتم،‌ سپس به سرعت نزد او برگشتم، دیدم جوان دست پزشک اورژانس را گرفته و پزشک گوشش را به دهان جوان چسپانده و جوان در گوشش کلماتی را زمزمه می کند.
برای چند لحظه ایستادم و به آنان نگاه کردم. ناگهان جوان دست پزشک را رها کرد و با سختی کوشید که به طرف راست بچرخد،‌سپس با زبانی سنگین گفت: أشهد أن لا اله إلا الله و شروع به تکرار آن کرد.
نبضش متوقف و ضربان قلبش خاموش شد و ما می کوشیدیم که او را نجات دهیم، ولی قضای خداوندی قویتر بود و جوان مرد.
در این جا پزشک اورژانس زد زیر گریه، تا آنجا که نتوانست روی  پایش بایستد. ما تعجب کردیم و گفتیم: فلانی، چرا گریه می کنی؟ این اولین باری نیست که مرده را می بینی.
ولی پزشک هم چنان می گریست، وقتی گریه اش کم شد از او پرسیدیم: به تو چه می گفت؟
گفت: وقتی تو را دید که می روی و می آیی و امر و نهی می کنی فهمید که تو پزشک مسؤلش هستی، پس به من گفت: دکتر، به دوستت پزشک قلب بگو که خودش را خسته نکند، من اکنون می میرم. به خدا قسم؛ من همین اکنون جایگاهم را در بهشت می بینم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: کتاب در شکم ماهی - اثر شیخ محمد العریفی

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...