۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

فرشته ای به نام مادر

گفتگوی کودک با پروردگار


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: (می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟)

خداوند پاسخ داد: (من از میان خیل عظیم فرشتگان، یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او در انتظار توست و از تو نگهداری خواه

د کرد).
کودک دوباره پاسخ داد: اما این جا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند گفت: فرشته ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادمه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آن ها را نمی فهمم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو شیرین ترین و زیباترین واژه ها را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی؟
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.
به خداوند گفت: فرشته ات درباره من باتو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت اگرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام، بهشت آرام بود، اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که بزدوی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خدا کرد: خدایا اگر من باید همین الآن بروم لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.
خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، براحتی می توانی او را مادر صدا کنی.


                         عاقبت در یک شب از شب های دور          کودک من پا به دنیا می نهد
                          آن زمان برمن خدای مهربان                    نام شور انگیز ماد می نهد

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...