۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

طلوع



چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود.
دريا، بر گوهر نيامده! آغوش مي گشود.
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت،
در دشت مي دويد!

***

هنگامه اي شگفت،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت!
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ...:
خورشيد مي دميد!

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...