چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود.
دريا، بر گوهر نيامده! آغوش مي گشود.
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت،
در دشت مي دويد!
***
هنگامه اي شگفت،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت!
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ...:
خورشيد مي دميد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر