این، تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛
و آن سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله کرد:
- موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو در بند نیست !
بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست !
هستم اگر می روم ! خوشتر ازین پند نیست.
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست.
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند؟
گفت: به پایان راه، هر دو به هم می رسند!
عمر گذر کرده را غرق تماشام شدم:
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم!
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر