۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

نمیتوانم چگونه به مادرم بگویم: مادر تشکر

تبصره یکی از برادران در مورد محبت با مادر حتما بخوانید...

نوشته: داکتر عبدالقیوم عزیز

نه ماه و اندی بار گران مرا به دوش کشید. چون به دنیا می آمدم خطر جان به خود خرید تا من بی خطر به دنیا بیایم. هنوز درد طاقت فرسا به تن داشت که من نا سپاس داشتم چیغ میزدم.
با دنیای از مهربانی به آغوشم کشید و از شیره جانش به من شیر داد تا آرام شوم. شب و روز برایم نا آرام بود و نمیخوابید تا من بخوابم. برایم قصه ها میگفت و لالایی میخواند. با مهربانی پاکم میکرد. هر چه از خوردنی ها بهتر میبود قبل از خود به من میداد. آنگاه که کمی بزرگتر شدم اولین الفبا را بر دهانم نهاد و چون آماده مدرسه شدم با یک دنیا آرزو به درسم فرستاد. شب ها و روز ها برایم زحمت کشید و بزرگم ساخت. آرزو داشت سرآمد بچه ها باشم و روزی دکتر شوم. در تعلیم و تربیتم از هیچ گونه فدا کاری دریغ نداشت. روزی که از مکتب فارغ میشدم برایش بهترین روز ها بود. با هزاران امید مرا فرستاد به دانشکده طب. و روزی من دکتر شدم. من دیگر برایش دکتر کوچک بودم و هنوز هم چون کودک دیروز دوستم داشت و آرزوی های زیاد دیگری برایم داشت. باید دکتر متخصص میشدم. چون کودک مدرسه برایم حوصله داد و رهنمایی ام کرد. سه سال و چند دیگری برایم زحمت کشید تا من شدم دکتر متخصص. سر از پا نمی شناخت. آن طفل دیروزش امروز بزرگ و صاحب تحصیل و نام شده بود. قصه به اینجا ختم نه شد. باید عروسی میکردم. بهترین خانم برایم انتخاب کرد و به بهترین شکل ممکن عروسی ام را بپا نمود. چون اولین طفلم به دنیا می آمد پا به پای خانمم بود وکمکش میکرد. چون طفلم تولد یافت سرورش را وصفی نبود. بلاخره دیگر مادر بزرگ شده بود. و یک روزی....روزی برایش گفتم مادر میخواهم بروم خارج از کشور. احساس کردم طوفانی در قلبش به پا شد. ولی برای خوشی من با لبخند برایم دعا کرد. من در خارج کشور مصروف امتحان بودم و او بالای سجاده مصروف دعا برایم بود تا مبادا در امتحان ناکام گردم. لطف کردگار دعای مادرم را قبول کرد. و من توانستم از امتحان کامیاب بدر آیم. صاحب کار و زندگی بهتری شدم.
و اینک مادرم در بستر مریضی افتیده است. ناتوان شده. ولی چیزی از محبتش کم نشده. میباید شب تا سحر برایش بیدار باشم تا باشد زحمت یک شب از زحمات سی و چند ساله را ادا کرده باشم .اما دیشب خوابم برد. صبح پرسیدم مادر شب چگونه بودید؟ گفت از درد نخوابیدم. سخت خجالت کشیدم. گفتم مادر چرا بیدارم نکردید؟ گفت نخواستم خوابت خراب شود.
حالا نمیتوانم چگونه این همه محبت مادرم را جبران کنم. هیچ چیزی در دنیا وجود ندارد که به پای مادرم بریزم تا گوشه ای از محبتش را سپاس کنم. تنها همین قدر میگویم که بار الاها انگونه که مادرم به من لطف وومهربانی دارد، تو الطاف بی پایان خود را شامل حالش بساز، برایش صحت کامل و عاجل نصیب بفرما و او را از جمله صالحات قرار بده.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...