۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

از خاطرات من "2"

نوشته: عبدالباسط امل
اینجا ساعت نه و سی شب به وقت کابل است, چند لحظه قبل کاری پیدا شد من و برادرم از خانه خارج شده تا خانه دوستی برویم, وقتی برگشت از آنطرف پل علاوالدین تا خانه برادرم پیاده می آمدیم.
شش یا هفت کودک را دیدم که مشغول جمع آوری قوطی های پیپسی و پارچه ی نان بودند. یکی از آن جمع که شاید دخترک هفت ساله بود, از داخل جویچه بیرون آمد و با خوشی به دوستانش می گفت: هی بچا ببینین مه چه یافتیم؟ کارتن پیپسی Super cola اس.
سخت خورسند به نظر می رسید. دیگرانش بطرف آن چند دوکان که تازه بسته شده بود, رفتند تا ممکن دوکاندار چیزی را بیرون انداخته باشد, آنها بردارند.
اینها را که دیدم, شعر استاد خلیلی رحمه الله بیادم آمدکه می گوید:
آن نیمه نان که بینوای یابد-------- وان جامه که کودک گدایی یابد
چون لذت فتحیست که اقلیمی را-------- لشکر شکنی جهان گشایی یابد

همه روزه به هزاران کودک و بیچاره ی است که لقمه نانی نمی یابد ولی در عین حال, همین روزها کسانی هستند که به چندین سیر برنج و گوشت را می پزند تا باشد که در مراسم کمپاین آنها قدر مهمانان شان شود.
ملتی که بزرگان و قدرتمندانش توجهی بحال کودکان و فقرا ندارند؛ چگونه به سعادت برسد؟

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...