۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

من به آرامی کشورم باور ندارم

نوشته: عبدالباسط امل
 
آندو باهم صحبت داشتند.
بزرگتر رو به سوی جوان کرده گفت:
داکتر بچیم! چی تصمیم دارد؟ حالا که بخیر تخصص هم گرفتی؛ کجا کار می کنی؟

داکتر با خوشی پاسخ داد:
پدر جان! می خوایم امتحان بتم و ده یکی از کشورای اروپایی بحیث داکتر جذب شوم.
چی؟
یعنی می خواهی کشور را ترک کده به خارجیان خدمت کنی؟
مردکهنسال به لحن افسوس کرده ی این حرفها را گفت.
جوان در پاسخ او گفت:
حق با توست, ولی چیکنم؟
راستش را بگویم, من دیگر به آرامش کشور باور ندارم.
میخواهم ازین بعد حتی اگر هم شده برای یک روز کمی آرام و خوش زندگی کنم.
مرد که با دست سرش را می فشرد آهی کشیده چنین گفت:
پسرم تو راست می گویی.
اما؛ چشم امید ملت و همه بسوی تحصیلکرده هاست, مردم پیشرفت  ترقی کشور را از باسواد و پوهنتونی (دانشگاهی) می خواهد نه از بیسواد و فرزند دزدان کرسی نشین!
حالی شما ها اینگونه مردم را به گرگان رها کرده, صرف به زندگی خود فکر می کنین!
کجای این انصاف است؟
با شنیدن این حرفها, داکتر جوان به فکر رفته بود, گویا حرفهای مرد درد دیده او را به خود آورده بود و حس وطن دوستی و خدمت به هموطن را در او تازه کرده بود, او رو به مرد نموده گفت:
بلی!
کاملاً دقیق گفتین ولی؛ باور کنین قدرتمندان حداقل جای پا برای ما نگذاشته اند. چه رسد به اینکه ما بخواهیم خدمت بکنیم و نگذاریم کسی ظلم بکند.
همانروزیکه با فامیل از ایران برگشتیم, رویاهای زیبا برای افغانستان می دیدم.
دیگر غمی را شاهد نباشیم, کسی دستش به خون برادرش آغشته نباشد.
اما؛ حالا نه اینکه هیچ آرزوی من و هزاران فرد مثل من برآورده نشد که حتی بدتر از آن نیز شده است.
سرمایه دار خواب راحت ندارد, آزادانه گشت و گذار نمی تواند.
هیچ کسی در امن نیست, همه روزه در هرگوشه و کنار خبر کشتار و قتل هموطن را می شنوم.
من واقعاً ازین زندگی و ازینهمه غم و پریشانی خسته ام, نمی خواهم بقیه عمرم را در کشوری بگذرانم که کسی برای یک لحظه هم در امن نیست ولو که وطنم هم باشد.
حرفهای داکتر سخت بر مرد تآثیر گذاشت و او را حق می داد زندگی خود را هر طوری که می خواهد انتخاب نماید.
چند لحظه سکوت حکمفرما شد, هردو به فکر فرو رفته بودند, داکتر به علت حرفهای که گفته بود خود را در برابر وطن, زن و مرد, پیر و جوان کشور مقصر می دانست و در آن لحظات به خود نفرین می گفت, چرا دل پیر مرد رنجدیده را بیشتر دردمند ساخت.
مرد هم با تکان دادن سرش گویا به خود می گفت:
آخر کسیکه حاضر نیست به فکر مردم و وطن باشد, چرا مزاحم اش می شود.
بگذار, خودش هرگونه دوست دارد, تصمیم بگیرد.
با آنهم همه جهان این ملت را فراموش کرده اند و تباهی و جنگ را آرزو می نمایند, با بودن این یکی در کشور که کاری ساخته نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...