۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

مادر بزرگ و سه کودک

نوشته: عبدالباسط امل
پس از آنکه خانه اش را دزدیدند, فردای آن به شهر رفته یک میل سلاح خرید, با خود چنین می اندیشید برای حفاظت از جان خود و خانواده ام لااقل آماده که باشم.

اوضاع دهکده آنها مثل دیگر دهکده ها خیلی خراب بود, عساکر مسلح روز به نام حربکی و شب به نام طالب به خانه های مردم می آمدند, دارایی آنها دزدیده می شد و در صورت مقاومت؛ خیلی ها را به رگبار می بستند.
فرهاد مرد سی و پنج ساله بود.
سنی که اکثر مردان مغرور و خونگرم می باشند, خصوصاً در حالتی که بالای شان ظلم گردد.
او دیگر توان دیدن اینهمه ظلم و بدبختی را نداشت.
آنروزیکه سلاح خرید و به خانه برگشت, عصرش وقت حکومت حربکیها (عساکر مسلح غیر دولتی) تمام می شد.
حربکی ها (عساکر مسلح غیر دولتی) باید ملبس به یونیفورم طالبی می شدند, همه دستار به سر و پیراهن و تنبان به تن کردند.
هنوز شب نشده بود که پشت خانه فرهاد جمع شدند, چون کسی دیگر جز طالب و اربکی حق ندارد سلاح داشته باشد, چند بار دروازه را کوبیدند, مادر فرهاد گفت:
هله بچیم, برو ببین کیست؟ خداوند خیره پیش کنه
فرهاد: درست است, مادر جان
او از اطاق خارج شده به طرف دروازه رفته آنرا باز کرد.
چهار مرد مسلح با چهره های پوشیده را دید, شوکه خورد ولی با خونسردی سلام و علیک کرده گفت:
ملا صاحب! خیرت خو باشه ان شاءالله؟
خیروخیریتیست, خبر شدیم سلاح خریدی, باید آنرا تسلیم ما کنی.
فرهاد که ترسیده بود, خود را جم و جور کرده گفت:
ملا صاحب! کی میگه؟ مه هیچ سلاح ندارم.
پس از چند لحظه گفتگو, عساکر طالب سه روز به فرهاد وقت دادند و با صدای تند گفتند:
ما اطلاع دقیق داریم که سلاح خریدی, سه روز فرصت داری, سه شنبه باید آنرا تسلیم ما دهی!
آنها رفتند.
فرهاد داخل خانه شد, مادرش که از عقب دروازه همه حرفهای شان را گوش داده بود.
با التماس به یگانه فرزندش گفت:
بچیم! اینها وحشی مردم هستن, هرچی میگن بکو و ناق خوده و فامیلت را به جنجال ننداز.
فرهاد مثل مردی که نمی خواهد تسلیم مردان وحشی صفت و جاهل شود, با صدای بلند گفت:
مادر جان! تا وقتیکه مه زنده استم خو سلاح را نخواد دیدن, مگر اینکه بمیریم.
این را گفت و به سرعت داخل اطاق خود شد.
آنشب   به کندی می گذشت, او همچنان به حفظ جان مادر, خانم و سه کودکش فکر می کرد.
یکبار می گفت:
اگر سلاح را تسلیم بدهم, شاید دیگر خطری متوجه ما نباشد ولی؛ فکری به ذهنش خطور می کرد و اینبار باخود می گفت:
سلاح را تسلیم می دهی که باردگر خانه ات را بدزدند و تو مثل قبل دست زیر الاشه گذاشته تماشا کنی, هیچ کاری از دستت نه آید!
مگر مردی همینست؟
عصابش داشت خراب و خرابتر می شد, تا 12 شب بیدار بود و این فکرها نمی گذاشتش بخوابد, تا اینکه تصمیم گرفت به هرقیمتی که شود نمی گذارد سلاح را از او بگیرند.
او حق داشت برای حفاظت خانواده اش بیندیشد و دست بکار شود.
چند ماه است که شهر آنها  (کندز) و بخصوص دهکده های آن در امن نیست, دولت گویا مردم را فراموش کرده, هیچ اقدامی برای ازبین بردن این سلاح به دستان نمی کند.
سه روز گذشت و روز موعود رسید, فرهاد صبح روز به شهر رفت تا شاید چند بار چنین کرده, آنها فراموش کنند و دیگر مزاحم او نگردند.
ولی؛ نه چنین نبود, عصر سه شنبه همان چهار نفر با چهره های پوشیده دوباره به خانه فرهاد آمده, دروازه را کوبیدند.
مادر فرهاد که همچنان منتظر این در کوبیدن بود, ضربان قلبش بالا گرفت و با وارخطایی به عروسش گفت:
دخترم, زود از زینه به خانه همسایه برو, آمدن! میترسم به تو اذیت نرسانند.
چند بار دروازه کوبیده شد.
بار سوم به شدت مثل اینکه کسی با لگد به در می زند, مادر فرهاد همینکه دید عروسش آخرین پته زینه را پا گذاشته و داخل خانه همسایه شد, به طرف دروازه رفته آنرا باز کرد.
طالب مسلح که پیرزن را دید با لهجه تندی گفت:
فرهاد ره صدا کو, کجاست؟ کارش داریم
مادر فرهاد: بچیم, مه نمی فامم, همینجا بود
دروغ نگو, زود صدایش کو ما وقت نداریم
مادر فرهاد: بخدا قسم, بچیم مه نمیفامم, امی پیشتر از شما به نماز رفت, تا حالی نامده
صدایش می لرزید.
آخر یک زن سالخورده و ناتوان در مقابل چهار مرد مسلح چگونه با آرامش صحبت کند.
خوب, ایقسم اس, هله داخل حویلی برو.
با دست به شانه مادر فرهاد زد و هر چهار تایی داخل خانه شدند.
کودکان فرهاد هنوز چیزی نمی دانستند, در حویلی باهم بازی داشتند که با دیدن مادر بزرگ و آن چهار مرد مسلح ترسیده طرف مادر بزرگ خود دویدند.
هرسه خود را به دامان او انداختند.
مادر فرهاد داشت تازه لب به سخن می گشود که با ضربه قنداق تفنگ به سرش به زمین خود, خون از سرش فوران می زد.
مثل کسیکه سخت نفرتش بالا زده چیزی زیر لب زمزمه داشت و به مشکل از جا بلند شد, چیزی در توانش نبود, یگانه کسیکه به دادش می توانست برسد خدای بزرگ بود, ولی؛ گویا تقدیر خداوندی همین باشد.
او داشت از فرط درد ناله می کرد که فغان نواسه هایش نیز به آسمان بلند شد.
مادر بزرگ و سه کودک زیر ضربه های قنداق تفنگهای چهار مرد وحشی افتاده بودند, سخت و پیچ تاب می خوردند.
آنها با هر ضربه می گفتند:
دیگه هم جرأت گستاخی در برابر طالب می کنی, نمی گی که فرهاد کجاس؟
کودکان در همان ضربات اول نقش زمین گردیدند, به مشکل نفس می کشیدند که صدای شلیک و دیدن مادر بزرگ که نقش زمین شده و خون از سینه اش جاری بود, آنها را بیهوش ساخت.

پس از رفتن مردان مسلح خانم فرهاد درحالیکه داشت بلند بلند گریه می کرد و اشک می ریخت با مادر احمد همسایه شان داخل خانه شد.
با دیدن جسد کودکان و مادر فرهاد صدایش بلند تر شد, نمی دانست چه کند, با دست محکم به سر و رویش می زد و می گفت:
کاش مه هم کشته می شدم و حالی جسد اینها را نمی دیدم.
ولی, چه از دستش می آمد.
دیگر خون یک افغان هیچ ارزشی ندارد, همه افغانها محکوم به مرگ اند؛ کودک, جوان و پیر... .
با خاموش شدن صدای شلیک همسایه ها به خانه ی فرهاد آمدند.
گریه و ناله ی همه؛ فضا را گرفته بود.
مرد و زن, پیر و جوان به این ظلم و وحشت نفرین می فرستادند.
شهدا را در اطاقی انتقال دادند تا فردا شاید فرهاد هم برگردد و نماز جنازه را اداء کرده دفن کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...