۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

شهدای بی کفن

نوشته: عبدالباسط امل

بخاری اطاق را خیلی گرم نموده بود. چای و خامه همراه با نان بازاری خیلی کیف می کرد. رو به سوی مرد کهن سال کرده، گفتم: پدرجان! قصه می کدین.
جرعه از چای سر کشیده گفت: 
بلی! آنزمان گونه ی که امروز مردم را به دسته ها تقسیم نموده اند؛ امامان مساجد را به دو گروه تقسیم نموده بودند. 
عده را که به امر شان حرف می زدند، مولوی های شؤونی نام نهاده بودند. خیلی عزت و قدر می شدند، کسی جرأت نداشت؛ اذیت شان بکند. 
ولی؛ در مقابل یک تعداد از امامان مساجد که حرف حق را می گفتند و جوانان و مردان دهکده را برای رویارویی با نظام خونخوار و دست نشانده شوروی تشویق می کردند؛ می کوبیدند، عده ی زیاد شان را وحشیانه به شهادت رسانیدند.
مولوی صاحب مسجد کارته هلال شخص با رسوخ و متقی بود. 
زیادی روزهای هفته درسهای از دین برای نمازگزاران تقدیم می نمود. او چهره ی نورانی داشت، مهربان بود، با مردم با لبان متبسم و چهره باز مقابل می شد، ولی در آنچه خلاف احکام اسلامی می بود، سخت تند می گرفت. 
علناً برضد کمونیستان موعظه های انقلابی می نمود، به همین خاطر دوسه بار از سوی دولت هشدار برایش داده شده بود ولی او از موقفش قدم برنمی داشت.
از آخرین دیدارم با مولوی سراج الدین (امام مسجد کارته هلال) سه هفته گذشت، چند بار خواستم باردگر به شهر رفته و ملاقاتش نمایم ولی وضعیت خراب شهر و تعقیب جاسوسان خاد (استخبارات دولت کمونیستی) نمی گذاشت.
 یک روز برایم خبر رسید که مولوی صاحب همراه با عده ی از طلاب اش به امام صاحب (نام منطقه در کندز، شمال افغانستان) رفته و فردا دوباره بسوی شهر کندز بر می گردند.
احمد یگانه پسر آن بانوی مهاجر نیز همراهش بود، هرگاه امام صاحب می رفت؛ او را با خود می برد تا چند روزی را با مادر خود بگذراند و وقتی برمیگشت؛ باهم می آمدند. 
مادر احمد پس از شهادت شوهر و فرزند بزرگش سخت دردمند شده بود دیگر نمی خواست؛ یگانه فرزندش لحظه ی از دید او دور برود ولی ازینکه مولوی سراج الدین، احمد را به شاگردی خود پذیرفته بود و به او توجه می کرد؛ دلش آرام بود. 
هر ماه مقداری میوه خشک، قروت و چیزهای دیگری را بدست دوکاندار منطقه به احمد می فرستاد.
تصمیم گرفتم هرچه می شود به دیدنش به شهر رفته و به همین بهانه بخاطر معالجه مریضی ام به شفاخانه بروم. 
از ولسوالی خان آباد (دهکده ی است در کندز) موتر به مشکل طرف شهر می رفت، دو ساعت کنار چوک (چهار راهی) منتظر ماندم تا اینکه موتری آمد، دست را بلند نموده و سویش اشاره نمودم تا بإیستد، چند متر جلوتر توقف نمود.
راننده خیلی آهسته می راند. 
تانک های تخریب شده، موترهای به آتش کشیده شده و هوای دودی مثل همیش فضا را سخت آلوده ساخته بود.
غم از همه چیز، آدمها، درختان و چه خیابانها و آسمان دهکده می بارید و به حال خود خون می ریختند.
هرگاه چنین منظره را می بینم، یاد روزی می افتم که پدر و مسعود برادر بزرگ احمد را عساکر کمونیست به رگبار بستند.
فریاد آن دو هنوزم به گوشم طنین می اندازد که: کمک ... کمک... ولی کسی نبود، همه به خانه ها پناه می بردند.
در سرک کندز- خان آباد جز این یک موتر دیگر موتری نبود. 
نیم ساعت گذشت که ما به کندز رسیدیم.

وقتی از موتر پیاده شدم، ابتدا بسوی شفاخانه ای رفتم که مریضان عاجل زیادتر آنجا بستری بودند.
آنجا دوستم فهیم داکتر بود او می توانست همکاری بکند. 
هنوز چند لحظه ی نگذشته بود. منتظر داکتر فهیم بودم؛ پیرمردی درحالیکه دخترک ده یا یازده ساله در آغوشش بود؛ به سرعت داخل شفاخانه شد و سوی دهلیز می دوید. 
با مجرد داخل شدن به دهلیز سرویس عاجل داد زد: 
داکتر! داکتر.... کودک سخت زخمیست.... خون ضایع نموده لطفاً کمک کنین!.
نرس با شنیدن سخنان پیرمرد نزدیکش آمد، کودک را از آغوشش گرفت و به داخل سرویس عاجل برد.
پس از ده دقیقه از اطاق خارج شد و با خنده ی به پیرمرد گفت: 
پدر جان! راحت باش، چیزی نیست..... زخمش سطحی است میشه، پیش دخترت بروی.
پیرمرد داخل اطاق شد، من هم خواستم از حالت کودک جویا شوم به تعقیبش داخل اطاق شدم.
پیرمرد نزدیک دخترش نشست درحالیکه دست روی سرش می کشید و ازش سوال می کرد که متوجه شدم؛ کودک دختر او نه بلکه فرزند دوستم عمیر عسکر است.
پیر مرد می پرسید: اسمت چیست؟ در آن دشت با اینحال چه می کردی؟ 
بجای آنکه او جواب بدهد: 
روی حرفش پریده گفتم: 
پدر جان! اینکه دختر عمیر سرباز است..... اوره چی شده؟
رویش را سویم برگردانده گفت: تو می شناسی که کیست؟
سرم را به معنی آری تکان داده و گفتم: 
بلی... بلی... عمیر در همین فرقه ی نزدیک شفاخانه است؛ باید خبرش بدهم. 
با گفتن این حرف از اطاق خارج شده و طرف فرقه رفتم. 
با آن سر و رو داخل شدن به فرقه سربازان کمونیست مشکل بود ولی؛ وقتی نام عمیر را گرفتم، مرا گذاشتند جلو بروم. 
عمیر را یافتم و برایش گفتم: خبر نداری که دخترت در شفاخانه است؟ .... هله عجله کو باید به شفاخانه برویم.
رنگ چهره اش پرید, ترسیده پرسید: 
عایشه در شفاخانه؟؟؟... تو چی میگی شریف! او همراه با بی بی اش خانه بود.
زود کو بریم, مام نمی فامم؛ از خودش باید پرسان کنیم. 
عمیر: درست اس، صبر کو، إینه مه میایم.
بعد از چند دقیقه یکجا بطرف شفاخانه حرکت کردیم، همینکه رسیدیم، با عجله به اطاق که سویش اشاره نمودم؛ داخل شد من هم به تعقیبش داخل آمدم.
عمیر دخترش را به آغوش گرفته پرسید: 
دخترم! چه شده؟ .... تو خو همراه بی بی ات از امام صاحب خانه رفته بودین؟
عایشه که خوشی از چهره اش نمودار بود؛ گفت: 
بلی پدر جان! ولی ده نیم راه بودیم. عساکر روسی موتر ما ره ایستاد کدن. 
حرفش را قطع نموده گفت: چی؟؟؟ ... عساکر روسی! چی گفتن؟ اذیت تان که نکدن؟
دخترک آب دهنش را قورت داده گفت:
وقتی پیاده شدیم مولوی صاحب که این وضعیت را دید، به ما گفت: 
برادران و خواهران! مثلیکه به گِیر سربازان وحشی روسی افتادیم؛ هرچه دارید، بیندازید تا از شر شان خلاص شویم.
هرکه هرچه داشت به زمین انداخت. مولوی صاحب رو به سوی عساکر کمونیست نمود ولی؛ یک افغانی که درمیان شان بود با پَتَکَه  گفت: دستا بالا و روی تانه طرف دیوال (دیوار) کنین.
از برخورد تند و چهره های غضبناک آنها زیاد ترسیده بودم. خود را به بی بی جانم فشردم و داشتم از ترس می لرزیدم که صدای مرمی و فریاد موتروان (راننده موتر)؛ خاموشم ساخت.
از عقب به سر همه فیر (شلیک) میکدن.
هیچ کس از آنجمله زنده نماند، یک مرمی به پای من اصابت نمود، با افتادن بی بی جان به زمین و اصابت مرمی به پایم، من هم کنارش افتادم، خون از پایم جریان داشت، سخت درد می کرد.

عمیر! درحالیکه اشکهایش می ریخت, دست روی سر عایشه کشیده؛ گفت: 
بی بی ات را هم کشتند؟
بلی, پدر جان، هیچ کسی را زنده نماندن.
اما شبها خیلی مردم اوجه میامدن، شب اول مرد ریش سفیدی آمده با تکه ی پایم را بست و برایم غذا داد. 
شبها ده زیر چادری بی بی جان می خوابیدم تا اینکه چند روز بعد آن مرد در روز آمد و تا نزدیکی سرک مرا آورد و گفت: ازین پیش آمده نمی توانم، باید تنها بروی، هر موتری که آمد؛ در آن بالا شو و به مردم از شهدا بگو.
حالا هم مرا اینجا آورده اند.
عمیر از مردی که دخترش را تا شفاخانه آورده بود؛ تشکری نمود ولی برایش گفت: 
کاکا! باید ما ره تا جایکه دخترم را دیده ببری.
پیرمرد قبول کرد.
آنها از شفاخانه به خانه آمدند. این خبر همه جا پخش شد. ساعتی نگذشته بود که همهمه و صداها به شهر پخش شد و همه جا آوازه شد که مولوی مسجد کارته ی هلال و چهل تن از همراهانش را به شهادت رسیده است.
رفتن به آن دشت، آنهم به تنهایی خطرناک بود، به عمیر گفتم: باید مردم شهر باخود ببریم, حرفم را پذیرفت. 
هفت موتر بطرف دشت آبدان همانجا که مولوی سراج الدین و طلاب مظلومش را به شهادت رسانیده بودند؛ حرکت کردیم.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...