۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

از فیسبوک من

برایم عجیب بود وقتی بنده ی خدا از دوستش می گفت.
او می گوید: چند وقت قبل به خانه ی یکتن از دوستان دعوت بودم. تا نیمه های شب از هرچه گفتیم.
بالاخره دوستم که میزبان ما بود, فیلمی هندی Devdas را گذاشت که داستان عاشقانه دارد.
ما چند نفر مهمان خسته شدیم, هر چند لحظه خمیازه می کشیدیم. پس از نیم ساعت که فیلم داشت به جاهای جالبش می رسید ما خوابیدیم.
ولی؛ دوستم همچنان به صفحه کمپیوتر خیره بود.
صبح که شد وقت طعام صبح دوستم به ما می گوید:
شما خوابیدین ولی مه فیلم را دوباره از سَر دیدم و سخت گریه کردم.
درددهنده است وقتی از جوانانی می شنویم که خود را در چنین مسائل غرق نموده اند و نعمت جوانی را به کارهای هرزه ازدست می دهند.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...