۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

دلم پدر و مادرم را می خواهد!

دلم پدرم را می خواهد.
دلم مادرم را می خواهد.

دلم روزگاری را می خواهد که در زندگی فقط برادر و خواهر، پدر و مادر بودیم.
دلم می خواهد باردگر من کودک باشم و نوازش و مهربانی های پدرم را داشته باشم.
12 سالم بود که پدرم ازین دنیا رخت بست، درد فراقش را فراموش نکرده بودم که مادرم رفت.
زندگی گذر عجیبی دارد تا کودک هستیم ارزش پدر و مادر، برادر و خواهر و دوستان را نمی دانیم؛ همه کس و همه چیز را با خود داریم ولی همینکه کمی بزرگتر شویم و بدانیم چه خبر است و برای چه درین دنیا هستیم، پدر و مادر می میرند، برادر و خواهر بزرگتر زندگی شخصی خود را آغاز می کنند.
بخواهی و نخواهی از محبت و نزدیکی دوران گذشته کاسته می شود.
شاید خیلی ها با این تحولات و تغییرات زندگی به راحتی کنار بیایند ولی برمن سخت است و گاهی بلند می گریم و به این همه تغییرات نفرین می فرستم.

راستی!
چقدر سختی است، روزگاری در آغوش مادر بخوابی و سایه پدر را با خود داشته باشی ولی همینکه کمی بزرگتر شوی، به سنِ برسی که باید خدمت شان را بکنی، به مرحله برسی که دیگر بخواهی دستِ شان را بگیری و زندگی آرام و مرفه را نصیب شان کنی، احساس این را داشته باشی که خوشی همه دنیا را به پیش پای شان بریزی ولی آنوقت نه پدر باشد و نه مادر.

وقتهای که خود را تنها حس می کنم؛ دلم می خواهد صدای زیبا مادرم را بشنوم، با او حرف بزنم، سرم را روی زانویش بگذارم و او نوازشم دهد.
دلم پدرم را می خواهد.
دلم مادرم را می خواهد.


هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...