۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

سرش را بُریدند!



نوشته: عبدالباسط امل

خورسند شدم که پسرم تماس گرفته تلفنش را جواب دادم، با بلی گفتن متوجه شدم آنسوی خط کسی دیگری صحبت می کند، پس از سلام و علیک پرسید:
کاکا مه از رفیقای پچیت استم میخایم بفامم مومند ده کجا وظیفه داره؟.
این سخنش برایم عجیب بود گفتم:
وقتی دوست بچیم هستی باید بفامی  در کجا کار میکنه؟!.
اما اصرار کرد نمیداند و از من بشنود، من که دقت نکردم بدون درنگ گفتم:
ده امنیت.
به مجرد این حرف تلفن قطع شد، ده دقیقه بعدش دوباره مبایلم به لرزه در آمد، شمارهٔ پسرم بود همان فرد گفت:
بیا جسد بچیته از اینجا.... تسلیم شو.
....
او شمرده شمرده حرف می زد، دانستم بغض گلویش را فشرده همینکه گفت:
جنازه بچیمه که تسلیم شدیم سرش را بُریده بودن؛ اینجا سخت گریه کرد، چند دقیقه خاموش ماند و می گریست.
من روی برحق بودن دولت و مخالفین آن حرف نمی زنم چون این مسؤولیت حرکت های بزرگ دینی و ملی کشور است.
ولی خوب می دانم اکثریت کسانیکه در امنیت، اردو یا پولیس هستند فقر و بیکاری مجبور شان ساخته است، فقری که با گذشت هر روز بیشتر می شود و این ملت سخت از آن رنج می برند.
او نیز از همین جهت به امنیت رفته بود تا از بیکاری و ناداری رهایی یابد، لقمه نانی برای زن و فرزندش بیاورد ولی سَرَش را بُریدند و جسدش را به پدر پیر او تحویل دادند.
....

چند دهه جنگ همه چیز را از ما سلب کرده است، ملت بیچاره زیر هر نامی کشته می شود اما کسی نیست جلو این قتل عام را بگیرد.
چه درد آور و کشنده است وقتی می بینی فقر عضو خانواده ات را مجبور می کند داخل نظام شود، آماده باشد در ناامن ترین نقطه برود ولی بیرحمانه قتلش کنند.
او فقط عضو یک خانواده نبود، هر افغان برادر افغان دیگر است، این ملت رنج ازدست دادن را خوب می داند، عذابیست که هر روز او را تکه و پاره می کند، افغانها نزدیک به چهل سال است این درد را تجربه می کنند، عذاب می کشند و داد می زنند اما صدای این مظلومان به گوشی نمی رسد، مرجعی نیست جلو ظلم و جنایت را بگیرد، به داد ملت بیچاره برسد.
....
حرفی برای تسلی دادن او نداشتیم، او دردی را تجربه می کرد که کلمات قادر به تسکین آن نمی باشد.
نمی دانم امروز چه کسی را سر بریدند یا فردا چه کسی کشته می شود؟

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...