۱۴۰۲ آبان ۱۸, پنجشنبه

دو نعمت ارزشمند زندگی

نیمهٔ شب بود تلفن به صدا در آمد، جواب دادم صدای زیبا و مهربانش را شنیدم از من می پرسید، از درس، هم اطاقیها و عبادات ام سؤال کرد و مثل همیش گفت:
جان مادر متوجه خودت باش، درست را بخوان و نمازهایت را به جماعت اداء کنی.
حرفش قطع شد و برادرم داکتر صاحب عزیز صحبت کرده گفت: بیادر جان صبا من دوبی بر می‌ گردم، صبح زود کابل بیا میخواهم پیش از رفتن ببینمت.
فردایش امتحان ۲۰٪ ثقافت اسلامی داشتیم، مهم بود که در امتحان شرکت می کردم ولی این تماس ‌نگرانم ساخته بود تصمیم گرفتم باید خانه بروم.
پس از نماز صبح همینکه از اطاق بیرون شدم دوباره مادرم‌ تماس گرفت و با صدای لرزان گفت: بچیم امتحانت را بده و بعدش کابل بیا... .
این حرف را گفت و قطع کرد.
.....
نمی دانستم‌‌ چرا زود قطع کرد اما وقتی کابل به خانه رسیدم دیدم بستری است، نمی تواند مانند چند روز قبل صحبت کند، خیلی آهسته و شمرده حرف می زد، توان نداشت از جا بلند شود؛ خیلی ضعیف شده بود. سرم را بوسید‌ و تبسم زیبا بر لبان خشکیده اش نقش بست.
او بیشتر از آنچه فکرش را می توانم مهربان‌ و خوب بود، هر لحظهٔ که کنارش بودم بهترین لحظات زندگیم بود.
دوست داشت بیشتر با فرزندانش باشد، به آنها توصیه داشته باشد، از تجارب زندگی برای شان بگوید.
اصلاً به ذهنم نمی آید نصایح مهمتر از نصایح او شنیده باشم.
قهر و مهربانی اش؛ هر دو برایم بهترین بودند‌ و برای هر کدامش سخت دلتنگ شده ام.
......

اکنون دیگر نیست، بر نمی گردد، فقط یاد و خاطره و تصاویرش با ماست ولی من خیلی ناتوان شده ام، هرجا و هر وقتی مادری را می بینم، صحبت مادر و‌ فرزند را می شنوم؛ ناخودآگاه اشک در چشمم حلقه می زند، مثل کودکی می شوم که خیلی تشنهٔ مِهر و محبت مادَریٖ باشد، در مقابل این‌ وضعیت تاب آورده نمی توانم، از اندوه و غم به خود می پیچم و از درون سخت حس کمی می کنم.
......
قدرِ مادر و خانوادهٔ تان را بدانید، اکنون شما این برترین نعمات را دارید، همینکه ازدست بروند هرچه التماس و دعا کنید جز یاد شان دیگر چیزی برای تان باقی نمی ماند.

هیچ نظری موجود نیست:

پست ویژه

درسی که از تاریخ گرفته شود همین است!

در سی و چند سال قبل وقتی همه چیز به دست آنها افتاد به جان هم افتادند، گفتند آماده نبودیم همه چیز به یکبارگی اتفاق افتاد، طرح ما بر این بود...